اردوگاه کهریزک

گزارشی تکان دهنده از جنایاتی که در اردگاه مرگ کهریزک روی داده است

فعالین حقوق بشر و دمرکراسی در ایران : گزارشی که در زیر مطالعه خواهید کرد بخشی از جنایتهای که در چند سال اخیر بصورت روزانه علیه زندانیان بی دفاع در زندان کهریزک روا داشته می شد.

زندان کهریزک در جنوب تهران واقع شده است. گفته می شود قبل از این،این اردوگاه محل نگهداری اسرای عراقی بوده است.از سال 1385 جوانان و کسانی که در دادگاهها برای احقاق حقوق خود اعتراض می کردند به عنوان تنبهی به آنجا فرستاده می شدند همچنین افرادی که دست به سرقت و یا با ارگانهای رژیم درگیر بودن و برای حذف آنها به اینجا فرستاده می شدند. اردوگاه کهریزک از بازداشتگاههای نیروی انتظامی و تحت نظارت مستقیم احمدرضا رادان رئیس پلیس تهران بوده رادان بطور مستمر با هلیکوپتر به آنجا در تردد بوده .

زندان کهریزک یا اردوگاه مرگ به منظور ایجاد رعب و وحشت بخصوص در میان جوانان ایجاد شده است .طرحهای سرکوبگرانه که در تهران تحت عنواین مختلف که به زنان شریف وآزاده تحت عنوان بی حجابی و یا بد حجابی و جوانان میهن را تحت عنوان ارازل و اوباش (با عذرخواهی از زنان و جوانان عزیز که ناچاریم حرفهای آنها را تکرار کنیم) دستگیر و به این اردوگاه انتقال می دادند درآنجا تا به حال تعداد زیادی از آنها جان باختن و کسی از سرنوشت آنها خبردار نشد.

اردوگاه مرگ کهریزک تشکیل شده از سوله ای که سطح آن از سطح زمین پایین تر است و همچنین تعدادی کانتینر فلزی که همۀ آنها طوری درست شده است که قربانی خود را برای تحت فشارهای طاقت فرسا قرار دادن بکار برده می شد. یکی از سوله ها که بصورت مستطیلی شکل می باشد . آنرا قفس بندی کرده اند که مساحت هر قفس 30 متر مربع می باشد. همچنین کانتینرهای فلزی که برای شکنجه و حتی قتل بکار برده می شوند در این اردوگاه قرار دارند.

جانباختگان اردوگاه مرگ کهریزک:

آمار کسانی که در زیر شکنجه به قتل رسیده اند هنوز بطور قطع مشخص نیست. ولی آماری زندانیان که از این اردوگاه مرگ نجات یافته اندو بصورت سینه به سینه توسط زندانیان به هم نقل شده است بیش از 75 نفر تخمین زده می شود .البته این آماری است که زندانیان شاهد آن بودند . این آمار مربوط به قبل از قیام مردم ایران می باشد.

آمار جانباختگان قیام بین 15 تا 20 نفر تخمین زده می شود .این آمار توسط چندین زندانی مورد تایید قرار گرفته است و فقط مربوط به سوله و قفسهای آن می باشد. آمارکسانی که در کانتینرهای فلزی جان باخته اند هنوز نامشخص می باشد.اکثر کسانی که جانباخته اند در اثر ضربۀ مغزی می باشند که جنایتکاران علیه بشریت برای پنهان کردن جنایتهای خود سعی داشتند آنرا بیماری منژیت عنوان کنند.

شیوه های شکنجه:

در بدو ورود به زندان کهریزک تنولی از مامورین گارد زندان تشکیل داده میشد و زندانیان می بایست از این تنول عبور کنند هنگام عبور از این تنل بارانی از باتون،چماق ،کابل ،میله های آهنی بر سر،صورت و سایر نقاط بدن فرو می آیید که منجر به شکستن سر ،فک،بینی، دست و پای زندانی می شود.

زندانیان بی دفاع در قفسهای که در سوله درست شده است قرار داده می شوند. در هر قفس 40 الی 60 زندانی جای داده می شود زندانیان بخاطر کمبود جا اغلب بطور ایستاده هستند.زندانیان بصورت متنواب و در طی شبانه روز با یورشهای گارد زندان به قفسها ی آنها مواجه بودند. گاردها و شکنجه گران با کابل،میله های فلزی ،نبشی،شلاق آنها را مورد شکنجه قرار می دادند و این شیوه بصورت متناوب در طی شبانه روز تکرار می شد.گارد زندان و شکنجه گران علاوه بر شکنجه دستجمعی زندانیان بعضی از آنها را از قفسها خارج می کردند و به بصورت جداگانه مورد شکنجه قرار می دهند. اکثر کسانی که برای شکنجه برده می شوند در اثر شکنجه ها جان می باختند .شیوه های دیگر شکنجه که علیه زندانیان بی دفاع بکار برده می شود: تجاوز جنسی ،استعمال باتون و سایر شیوه های وحشیانه اذیت و آزار تجاوز جنسی،عریان کردن زندانی و ریختن آب سرد بر روی زندانی و باشلاق شکنجه کردن/در تابستان عریان کردن زندانی و وادار کردن او روی آسفالت سینه خیز رفتن کلاغ پر/ وادار کردن زندانیان بصورت جمعی برای هل دادن دیوارها و هر کدام از زندانیان دستش به دیوار نرسد با چماق، میله آهنی و کابل های بافته شده آماج ضربات آنها قرار می گیرد/جوجه کباب کردن از جلو که باعث له شدن ران می شود /جوجه کباب از عقب که با عث له شده بازو میشه/ ایجاد تپه ای بنان تپه سفید که از سنگ و لاخ می باشد و سنگها نوک تیز هستند در تابستان و زمستان زندانی را کامل عریان می کردند و با کابل و باتون به زندانی می زدند و او را وادار می کردند که چندین بار از این تپه بالا و پایین بروند که باعث خونریزی از کف پا و سایر جاهای بدن می شد ولی زندانی باید به بالا و پایین رفتن خود ادامه میداد./غلت خوردن زندانی روی آسفالت و زمین در زیر گرمای وسرمای زیاد/ بصورت چند نفره روی دستها و پاهای زندانی راه رفتن که منجر به شکسته شدن در چند نقطه می شد و موارد متعدد دیگر.

آمرین و عاملین شکنجه و کشتار:

احمدرضا رادان اوایل تاسیس این اردوگاه ابتدا هر پنجشنبه با هلی کوپتر همراه با معاونش عامریان (عامری)،حقی فرمانده گاردو کشمیری می آمدند و زندانیان بی دفاع را مورد شکنجه قرار میدادند.ولی این اواخر 3 بار در هفته با هلی کوپتر به اردوگاه مرگ سر می زدند.

بعد خود احمد رضا رادان که با لوله زندانی را مورد شکنجه قرار می دادو به او می گفت :صدای سگ در بیار ،صدای خر در بیار شما از سگ و خر کمتر هستید. در دنیا اول اینجا است زندانی که زندانی را آدم می کنیم بعد ابوغریب و گوانتانامو ه سپس زندانیان را وادار به هل دادن دیوار می کرد و هر کسی در صفی که دیوار را هل می دادند عقب می مونده با لوله می زدند تا بمیره تا بیفته، اونجا یک تپه ای درست کردند بنان تپه سفید که سنگ لاخ بوده در زمستون و تابستون با پای برهنه و بدن لخت زندانیان را می زدند که از این تپه برند بالا و بیایند پایین ،خود اون سنگ لاخ پا و دست و همه جاشون را زخمی می کرده

کومیجانی مسئول بازداشتگاه کهریزک3 روز در هفته دوشنبه،سه شنبه ،پنجشنبه را به عنوان روز وعدۀ غذائی کتک زدن زندانیان گذاشته بودند . 8 نفر هم به عنوان گاردی با اتومبیل می آمدند که صورتهای خودشون را نقاب می زدند و عینک دودی که زندانیان نتوانند آنها را بشناسند . فرمانده 8 نفر فردی بنان سرهنگ پاسدار عبدی بود آنها از ساعت 09:30 تا ساعت 11:30 زندانیان بی دفاع را مورد شکنجه جمعی قرار میدادند.

فرد دیگری بنام سروان پاسدار زندی معاون اردوگاه مرگ که در قتل تعداد زیادی از جوانان نقش داشت این فرد علاوه بر شکنجه وحشیانه معمولا وقتی که از کسی عصبانی باشد همیشه قفلی با خود دارد که به سر زندانی می کوبد که منجر به ضربه مغزی زندانی می شد.

افسر پاسدار ماکان از جمله افرادی است که علاوه بر شکنجه زندانیان بی دفاع خانوادهای زندانیان را هم مورد ضرب وشتتم و اهانت قرار می داد.

2 پاسداری که در شکنجه های وحشیانه خود که اکثرا منجر به قتل یا نقص عضو می شود به نام های سید موسوی و سید حسینی می باشند این دو فرد در آویزان کردن زندانیان و زدن ضربات کابل تا مرگ و بیهوشی در این زندان معروف هستند . وقتی که این 2 پاسدار سراغ آنها می آمدند همه میدانند که حکم قتل زندانی صادر شده است .

علی خامنه ای ولی فقیه روز سه شنبه 6 مرداد ماه دستور بسته شدن بازداشتگاه کهریزک را صادر کرد زیرا، بگفته وی در آنجا معیارهای لازم برای حفظ حقوق بازداشت شدگان وجود ندارد. این در حالی است که در این اردوگاه مرگ دهها نفر به قتل رسیدند و صدها نفر در اثر شکنجه دچار صدماتی شدند و تا پایان عمرشان اثرات جسمی و روحی آنرا با خود دارند.علی خامنه ای که افراد فوق مجری فرامین وی بوده از ترس به محاکمه کشاندن آنها و افشای نقش خود اقدام به بستن شتاب زده و از بین بردن آثار جرم نمود و افراد فوق را برای ادامۀ جنایت علیه بشریت به شکنجه گاههای دیگر منتقل کرده است.

وضعیت غذائی و آب نوشیدنی زندانیان:

زندانیان علاوه بر شکنجه های طاقت فرسا در کرسنگی مفرط قرار داده می شدند.نهار زندانیان ساعت 17:00 بعد ظهر داده می شود و جیره غذائی هر زندانی یک تکه نان به اندازه کف دست و یک سیب زمینی بود. شام آنها ساعت 12 شب بود اکثر زندانیان دچار سوءتغذیه شدید هستند. زندانیان از داشتن صبحانه محروم بودند. از زمان ورود زندانیان به این اردوگاه از خوردن چای محروم بودند.

وضعیت بهداشتی و درمان:

زندانیان از حداقل وسائل بهداشتی محروم بودند . آنها مدتها از رفتن به حمام محروم می شند و از این طریق سعی در تحقیر آنها داشتند. برای رفتن به دستشوئی از بدو خروج از سوله مورد ضرب وشتم قرار می گرفتن تا جائی که خط قرمزکشیده شده بود و دستشوئیها در آنجا قرار داشتند . تنل های از پاسداران باتون بدست که در هر دو طرف ایستاده بودند و آنها را مورد ضرب وجرح قرار می دهند.این ضرب وجرح در حین رفت و برگشت علیه زندانیان بی دفاع بکار برده می شد .
چیزی بنام درمان و دکتر وجود نداشت و از تمامی امکانات پزشکی محروم بودند.

ملاقات با خانواده ها:

اکثر زندانیان از داشتن ملاقات محروم بودند و خانواده های اندکی که موفق به گرفتن اجازه از قاضی می شدند و روزهای پنجشنبه برای ملاقات با عزیزانشان مراجعه می کردند. مورد بیشرم ترین رفتارها قرار می گرفتند. خانواده ها مورد اهانت و ضرب وشتم قرار می گرفتند و گاها آنها را برای ساعاتی بازداشت می کردند. وسائلی که خانواده برای عزیزانشان می آوردند مانند میوه یا اغذیه از دست آنها گرفته می شد و آنها را مورد اهانت قرار می دادند.زندانیان تقریبا امکان هیچگونه تماسی با خانواده های خود نداشتند.

برگرفته از سایت کانون زندانیان سیاسی

متافیزیک و مابعدالطبیعه

چیزی وحشتناک تر از این نیست که کارهای انسانی تابع ارادۀ انسان دیگر باشد. (یمانوئل کانت)

مدتی پیش در بحث و جدلی پیرامون مسائل فلسفی که بخش اعظم ان منوط است به متافیزیک و مابعدالطبیعه، سوالاتی به ذهنم متبادر شد و با اینکه من هیچ اعتقاد و باوری نسبت به متافیزیک و مابعدالطبیعه نداشتم و حتی علاقه ای نیز به دانستن و اموختن ان نداشتم و مدام این قضایا را نفی و انکار می کردم و جزء موهومات و پوچ می پنداشتم، خوشبختانه این دوست گرامی مرا به شبهت و تردید انداخت و از سر رفع این شک، مرا به تحقیق و بررسی در مورد این موضوع وادار نمود. (من همواره طالب شک در باورها و عقاید خود هستم زیرا که می دانم تا شک نکنم به حقیقت نخواهم رسید و شک و تردید اساس کشف حقایق و تمایز صدق و کذب از یکدیگر است و البته نخستین تردید در مسائل فلسفه و باورهای محوری جامعه، بدست فرانسیس بیکن انگلیسی صورت گرفت و با دکارت فرانسوی تحکیم و استمرار یافت). نخست باید یک تفاوت اساسی و مهم را در دو واژۀ مابعدالطبیعه و متافیزیک قائل شویم و معنای هر یک از این واژه ها را روشن و واضح سازیم. مابعدالطبیعه یک واژه دینی و ناقص و در اصل مترادف دنیای بعد از مرگ است و به نوعی دنیای مادی و طبیعی را جدا از دنیای ذهنی یا غیره مادی می داند و ظاهراً هیچ ارتباطی بین جهان مادی و جهان غیرمادی در نظر ندارد و چه بسا "ضد هم" تلقی می کند. مابعدالطبیعه به غلط به جای متافیزیک در فلسفه بسیار استفاده شده و برای تدقیق در مسائل فلسفی باید از واژه های ناقص و نارسا به جد پرهیز کنیم زیرا که زبان فلسفه باید حتی الامکان از هر واژۀ نامعلوم و نامفهوم زدوده شود تا بتوانیم با استفاده از ان بحث درست و منطقی کنیم. مقابل ان متافیزیک یا ماوراءطبیعه یک اصطلاح درست، فلسفی و تأمل برانگیزی است که جهان غیرمادی را فرا و ماوراء دنیای مادی و فیزیکی قائل است و شگفتی این واژه ناشی از در ارتباط بودن و همبستگی جهان مادی (ابژه و ابژکتیو) و جهان ذهنی و غیرمادی (سوبژه و سوبژکتیو) می باشد و به نوعی همیشه درصدد ایجاد ارتباط بین این دو مسئله بوده است.
شالوده و بنیاد فهم و درک انسان وابسته به احساس و قوای حسی انسان است. و همانطور که قبلاً متذکر شدم اگر به هر دلیلی انسان فاقد احساس و درک حسی شود به هیچ عنوان قادر به شناخت و تفهیم خارج از خود نیست و نمی تواند هیچ ارتباطی با دنیای مادی برقرار کند و قوای حسی رابط درون انسان (سوژه) با بیرون از انسان (ابژه) است و انسان بدین طریق علم و دانش و بینش و معرفت کسب می کند. به عبارت دیگر تمام تخیل و تصور و تفکر و تجسم ذهن محدود است به تجربۀ انسان که با اندکی دخل و تصرف، تغییراتی را در انچه بر انسان تجربه شده، تخیل و تصور می کند. به نظر ایمانوئل کانت، شناسایی را در دو منشاء است یکی حساسیت، که به وسیلۀ ان ما اشیاء را احساس میکنیم و دیگر فاهمه که از راه ان در خصوص اشیاء به فکر و نظر می پردازیم. کار فکر عبارت است از متحد ساختن ادراکات در وجدان، و اتحاد ادراک در وجدان همان حکم کردن است، و بنابراین فکر کردن حکم کردن است. اگر به سیر و تطور متافیزیک توجه کنیم فلسفه یونان کلاً مبتنی است بر متافیزیک و موضوع جوهر و ذات و... که البته قریب به دو هزار سال مبانی و مبادی فلسفه محسوب میشد و در قرون اخیر کم کم زیر سوال رفت و بعد از مدتی منسوخ شد و فلسفۀ مهمی به نام اصالت وجودی به میان افتاد که با کیرکگرد احداث و با هایدگر به اوج خود رسید و بیشتر تمرکز من در این مبحث و به موضع هایدگر مربوط است. زیرا با اندیشه ها و کتاب های هایدگر بیشتر اشنایی دارم و دیگر فیلسوفان تقریباً اراء شبیهی در مورد متافیزیک ارائه داده اند. در خصوص اقای مارتین هایدگر و کتاب های ایشان مخصوصاً کتاب "هستی و زمان" که بزرگترین اثر فلسفی قرن بیستم شناخته شده، باید اذعان کنم که از فرط پیچیدگی و دشواری قابل درک نیست و باید با خواندن کتاب های پیرامون مباحث این کتب، اندک اندک با افکار و عقاید و شیوۀ نوشتن ایشان اشنایی پیدا کنیم و پس از بارها خواندن و نوشتن عبارات کتاب های ایشان به مفهوم ان پی ببریم.

در دنیای حاضر علم بر همه چیز و همه کس احاطه یافته و محور و اساس زندگی انسان را تشکیل میدهد و جایی برای فلسفه باقی نگذاشته است. برتراند راسل معتقد بود اگر فلسفه را با علم امیخته نکنیم، فلسفه در اینده ای نه چندان دور به فراموشی سپرده میشود. این است که فلسفۀ امروز مبتنی است بر اصول علمی و منطقی، نمی توان نظریات و حدسیات موهومِ بی اساس را در این پهنه مطرح نمود. از طرف دیگر مطالب و مسائل بسیاری است که انسان خواهان دانستن ان است ولی حصول ان از طریق علم به نظر ناممکن و ممتنع میرسد. از جمله پرسش از هستی و نیستی یا عدم! امروز این مسائل در متافیزیک به عنوان پرسش های بنیادی مطرح است و همچنین ارسطو معتقد بود پرسش از هستی همان متافیزیک است یا به قول هایدگر متافیزیک به هستی بماهو هستی می اندیشد و همچنین نيستي نفي ان چه هست، نيست. نيستي ان هستنده اي نيست که نيست، بل ان نيستي اي است که نيست بودگي ميکند.

بخش دیگر متافیزیک مدرن تحلیل انسان یا به قول هایدگر "هرمنوتیک واقع بودگی و دازاین" است یعنی کسی که اگاه به هستی خویش است و میتواند از هستی سوال کند و هدف مدرنیته، سالاری انسان به جهان و چیرگی او بر محدودیت هاست و به همین مناسبت مکتبی به نام اومانیسم (انسان مداری) تکوین یافت که اساس ان انسان سالاری است و معتقد است که هیچ چیزی با ارزش تر از انسان نیست.

بسیاری از واژه ها در فلسفه نامفهوم است و باید درست و مشخص تعریف شود تا به گمراهی سوق داده نشویم به همین منظور قصد دارم بخشی از اسرار هیچ چیز را از کتاب اسرار کائنات نوشتۀ ابراهیم ویکتوری بیاوریم.

(ایا تا به حال به صورت جدی درباره اینکه "هیچ چیز" دقیقاً چیست فکر کرده اید؟ وقتی درباره "هیچ چیز" فکر می کنید، در ذهن و تصورتان چه می بینید؟ اگر "هر چیزی" به ذهن شما برسد، دیگر "هیچ چیز" نیست، چون باید چیزی باشد که ذهن شما را اشغال کند و مغزتان ان را به تصویر بکشد. به بیان دیگر، فقط حرف زدن و فکر کردن درباره "هیچ چیز" سبب خلق شدن چیزی میشود که با "هیچ چیز" مغایر است. ماهیت "هیچ چیز" اثار عمیق و ژرفی بر علوم فیزیک و اخترشناسی دارد و بسیار با ماهیت زنجیره فضا – زمان و ساختار کائنات نزدیکی دارد.

اگر بگوییم که "هیچ چیز"، خلأ بدون ویژگی است که ان را فضای خالی می نامیم، پس چطور فضای خالی یا "هیچ چیز" ناگهان به فضا که چیزی همچون یک ستاره در ان وجود دارد، تبدیل میشود؟ تنها راه حل این معما نیازمند این است که فاصله و زمان زنجیره هایی قابل تقسیم متوالی باشند، یعنی بتوانیم هر واحدی از فاصله و زمان مثلاً یک سانتی متر و یک ثانیه را بگیریم و به طور متوالی انها را نصف کنیم تا به "هیچ چیز" برسیم.

اگر کمی عمقی تر در این الزامات کندوکاو کنید، درمیابید که چقدر غیرطبیعی و نابهنجار است. ممکن است در نگاه اول به نظر برسد که فرایند تقسیم کردن تا بی نهایت برای یک چیز، پس از تعداد نامحدودی تقسیمات، به "هیچ چیز" ختم میشود؛ که به خودی خود تصویری مبهوت کننده است.

اما، با بررسی دقیق تر در میابیم که فرایند تقسیم کردن، چه بی کران و چه کران دار، هرگز به نقطه "هیچ" نمی رسد. چون ما کار را با "چیزی" شروع کردیم و نصف هر "چیزی" همیشه "چیزی" است و هرگز هیچ چیز نیست؛ حتی پس از بی نهایت بار تقسیم کردن. نتیجه واضح این است که فضا و زمان تا بی نهایت قابل تقسیم نیستند، یعنی انها کوانتیزه شده اند. این یعنی که باید مقداری زمان برای فاصله وجود داشته باشد و همه زمانها و فاصله ها در کائنات ضرایبی از این دو مقدارند. حالا پرسش اصلی این است، این دو مقدار چقدر هستند؟)

در واقع علم از پرسش هیچ و عدم امتناع داشته و به قول هایدگر علم می خواهد دربارۀ هیچ نداند. اما حتی اگر چنین باشد انچه مسلم می ماند این است، انجا که علم می کوشد تا به ذات خاص خودش جامۀ بیان بپوشاند، دست یاری به سوی عدم دراز میکند. علم به انچه ردش میکند متوسل میشود. اگر توجه داشته باشیم نگاه علم همیشه رو نیستی و عدم است و در گام نخست علم متوسل به نیستی میشود و بعد میسازد. فلسفه یا متافیزیک پیوسته یک گام از علم جلوتر است زیرا همواره نگاهش به ماوراء هستی است. همان طور که قبلاً گفته شد، ما نمی توانیم عدم را بدون تصور موجود تصور کنیم، یا باز به بیانی دیگر، عدم در نهایت برای ما نوعی خلاء یا فضای خالی است. علم ساختۀ ذهن انسان (دازاین) است و انسان همواره در دو دنیا، در حال زندگی است یک دنیای مادی (ابژکتیو) و دنیای ذهن و خیال (سوبژکتیو). سارتر نیز معتقد است، (انسان در دو دنياي چيزها و اگاهي قرار دارد. دنياي چيزها منش اثباتي و دنياي اگاهي منش سلب دارند. دنياي چيزها همين است که هست، هر دگرگوني در ان متعين و قانونمند است. دنياي اگاهي اما ناکامل است، دگرگوني ها غير قابل پيش بيني و تا حدودي وابسته به خواست و گزينش انسان هستند). دنیای ذهن هر دازاینی وابسته به دنیای واقعی او است یعنی هر انچه بر ما تجربه شده در دنیا ذهنی ما وجود دارد. هر انسانی متناسب با میل خود سوبژکتیویتۀ خود را میسازد. انسان ممکن است بیش از انچه در دنیای چیزهای واقعی و ابژکتیو زندگی کند، در دنیای ذهن و سوبژکتیویتۀ خود زندگی کند. انسانها میتوانند در ذهن خود ادم بُکشند یا دزدی کنند یا حتی کارهای خوب و خیر انجام دهند که هیچ کسی جز خودشان ناظر بر ان نیست و بازخواستی وجود ندارد که البته ادیان به دروغ ولی با حُسن نیت، به انسانها وانمود کردند که خداوند از همۀ افکار و اعمال انان باخبر است و انسانها نیز به صرف نظارت خداوند از تخیل اعمال زشت اجتناب میکردند؛ در صورتی که حقیقتاً چنین نیست. اگر بخواهیم به جنبۀ اخلاقی ان بپردازیم، می پرسیم ایا تخیل امور خیر و پسندیده سودی دارد؟ ایا تخیلات و تصورات اعمال زشت و مخرب جرم محسوب میشود؟ و اصلاً تأثیری بر اعمال واقعی و عینی ما دارد؟ انسان باید هر چقدر میتواند از تصورات و تخیلات زشت و پلید دوری و اجتناب کند و به افکار و تخیلات خوب و زیبا و درست معطوف شود زیرا در طی مدتی این تخیلات ممکن است مبدل به ارزش شود و بر انسان تسلط یابد. به بیانی دیگر سرچشمۀ اعمال هر انسانی از اندیشه و خیالات و ذهن اوست. امور اخلاقی دقیقاً برخاسته از تصورات و تخیلات هر انسانی است و ادیان تا اندازه ای درصدد تسلط یافتن و قالب شدن بر ذهن و سوبژکتیویتۀ هر انسانی بوده اند و به انواع و اقسام مختلف از تسلط یافتن فکر و تخیل انسان بر عملکر او جلوگیری کرده اند. پس انسانی به معنای اخص واژه خوب است که در سوبژکتیویتۀ خود خوب باشد و همینطور بالعکس. پاسکال گفته: تمام فضیلت ما در فکر است و بکوشیم تا خوب فکر کنیم و اینست اصل اخلاق.

تعمق و تدقیق در امور سوبژکتیویته بسیار دشوار است. ولی به جرأت میتوان گفت تمام قدرت و شوکت و بزرگی انسان مربوط به ذهن و سوبژکتیو انسان است و انسان بدون سوبژکتیویته هیچ است. بنابراین شناخت امور مربوط به ان از اهمیت زیادی برخوردار است. مثلاً اثار هنری، ماهیت و عمق ذهن هر انسانی را متجلی و متبلور میکند و انسان های میتوانند به وسیلۀ هنرِ هنرمند به سوبژکتویتۀ ان هنرمند پی ببرند. در کتاب حقیقت و زیبایی، (استاد) بابک احمدی راجب هنر و اهمیت ان چنین می گوید: (هنر اما شاید به دلیل بازگشتن بر حس انسانی و شاید به خاطر تکیه اش بر شهود و مکاشفه یا به دلیل های دیگر، کارایی بسیار در انتقال تجربه های درونی و باطنیِ زندگی ادمی دارد، و خبر از رازهایی میاورد که فقل انها با هیچ کلید دیگری گشودنی نیست. هنر مسیری را در زندگی ادمی میگشاید که با پای چوبین خرد ورزی و منطق استدلالی نمی توان از ان گذشت. افرینش هنری در زندگی ادمی ارجی والا دارد و از این جنبه برتر و قدرتمند از علم، منطق، فلسفه و اخلاق جلوه میکند). اینکه اثر هنری از ذهن اصیل برمی خیزد یا از تقلید از طبیعت، و کدام اثر بر دیگری برتری دارد، مربوط به فلسفۀ هنر است ولی انچه که برای ما در این جا مهمه، این است که هنرمند انچه که هست را نمی پذیرد بلکه انچه که باید باشد را مطرح میکند و یا به عبارتی طرحی پیشنهادی را به دیگران عرضه میدارد. یعنی همان تمایلات و دنیای خود ساخته در سوبژکتیو هنرمند. هر چه قدر انسان در صدد کشف حقایق و اگاهی نسبت به طبیعت باشد بهتر و درست تر و دقیق تر میتواند سوبژکتیو خود را بسازد و به همین خاطر حقیقت برای انسانها ارزشمند است. انسان تنها موجودی است که از این قوه و توانایی برخوردار است و امروز این سوال مطرح است که چرا و چگونه انسان به این توانایی دست یافته؟ چون علم هنوز جواب قانع کننده ای برای این سوال ندارد، فلسفه خواهان پاسخ به این پرسش است.

هر انسانی خودش را در سوبژکتیو خود می بیند. نزاع و طرز مقابلۀ خویش را با طبیعت و انسان های دیگر تصور میکند، گاهی ناامید، گاهی خوشحال و گاهی متأثر و نگران. به تصور من انسانها میتوانند هرگز نمیرند!. ولی یک اقداماتی لازم است تا این کار میسر شود. اگر ما بتوانیم تمام اطلاعات مغز یک انسان را به وسیلۀ دستگاهی! بیرون بکشیم و به مغز یک ربات انسان نما منتقل کنیم، اکنون یک انسان در دو بدن داریم. اگر انسان بمیرد، ربات جای او هست و میتواند زندگی کند زیرا که هر انسانی با ذهن و خاطرات و افکار و خیالات (سوبژکتیو) خود زندگی میکند. انسانها به این دلیل میمیرند که بعد از مدتی دستگاه و سیستم بدن انها فرسوده میشود و از بین میرود و به همین دلیل مغز از کار میافتد و تمام سوبژکتیو انسان نابود میشود حالا اگر بتوانیم سوبژکتیو او را خارج کنیم و به یک ربات انتقال دهیم ربات جای او را میگیرد. هر انسانی موقعی میمیرد که مغزش از کار بیوفتد یا مغزش دچار اختلال شود و اگر مغز بمیرد، سوبژکتیو نابود میشود و انسان برای همیشه میمیرد. انسان هایی که دچار فراموشی و اختلال در مغز خود هستند نمی دانند که چه کسی هستند زیرا سوبژکتیو انان صدمه دیده. انسانها خود را به عنوان شخصی که دارای اسم و فامیل و پدر و مادر و دوست و همسایه و موقعیت و افکار و غیره هستند، می شناسند. بدن ما چون از ماده است نابودشدنی است ولی افکار و تصورات ما و به طور خلاصه سوبژکتیو ما تا موقعی هست که بدن ما زنده باشد پس انسان هیچ است مگر سوبژکتیوش. دست و پای هر انسانی قطع شود، باز همان انسان است ولی اگر بمیرد یا دچار فراموشی و اختلال ذهنی شود دیگر ان انسان نیست.

ای برادر تو همه اندیشه ای ***** مابقی تو استخوان و ریشه ای (مولانا)

البته این ادعا بدین معنا تعبیر نشود که جسم انسان مهم نیست، نه؛ بلکه برتری انسان نسبت به دیگر موجودات به ذهنش مربوط میشود.

هایدگر معتقد بود فیلسوفان عمدتاً در اشتباه و بیراهه به سر می بردند و از مسیر اصلی خود منحرف شده اند، زیرا کسی از هستی سوال نکرده و بیشتر در ماهیت و چگونگی هستی این جهان تفکر کردند. هایدگر با طرح این سوال ما را در تفکر هست و نیست انداخت (چرا براي ما تفاوت دارد که چيزي باشد يا نباشد؟) این سوال ما را به تعاریف دازاین هایدگر میبرد که دازاين به هستي پرتاب شده است. دازاين بي انکه بخواهد يا کسي از او پرسيده باشد، به دنيا ميايد و خود را در مهلکۀ هستي مي يابد. این سخن ناخوداگاه مرا به یاد شعر شادروان فروغ فرخزاد می اندازد:

چيستم من زادۀ يک شام لذت بار ***** ناشناسي پيش مي راند در اين راهم

روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد ***** من به دنيا امدم بي انکه خود خواهم

دازاین همیشه در ماوراء خود است و برخلاف دیگر موجودات در خودش نیست بلکه بیرون از خودش وجود دارد. دازاین در سه زمان حال و اینده و گذشته زندگی میکند ولی حیوانات منحصراً در زمان حال. دازاين فقط از هستندگان در محيط خود متأثر نمي شود. براي او از دست رفته ها و نيست شده ها نيز به همان اندازه مطرح اند. او فقط با داشته ها زندگي نمي کند، نداشته ها هم تا همان حد براي او اهميت دارند و همواره در حدود فهم هايي معيين و تاریخي از هستي زندگي ميکند. اولین سوالاتی که ذهن فیلسوفان نخستین را به تفکر واداشت سوال از وجود بود چرا ما وجود داریم، فارغ از گوهر و ماهیت و چگونگی وجود داشتن. به نظر هايدگر نمي توان گفت که دازاين گوهر دارد، گوهر دازاين همان وجود اوست. وجود، هستن دازاين است که به هستي مي انديشد. اما اين انديشه يک کنش است. کنش از خود بيرون شدن و خود را در (ان جا) قرار دادن، پيش روي خود بودن. وجود داشتن به معناي با خبري از تناهي خويش، از موقعيت ها و پرسش از هستي خويش و طرح اندازي خويشتن است. ما انسانها ساخته میشویم وجود ما براساس اتفاق است و براساس گزینش خود شکل و ماهیت می پذیریم. به همین خاطر می گوییم در انسان وجود او مقدم بر ماهیت اوست ولی در صانعات ماهیت مقدم بر وجود است زیرا یک ماشین در ذهن انسان ماهیت میگیرد و سپس به وجود میاید ولی انسان وجود پیدا میکند و بعد ماهیت میپذیرد. انسان چیزی جز ذهن نیست؛ مثلاً در یک مهمانی حضور داریم برای ما مهم است که دیگران به ما توجه میکنند یا نه و ما را در نظر دارند یا نه و مدام در ذهن خود از خود میپرسیم چه اتفاقی افتاده که انان نسبت به من بی اعتنا اند، چرا به من سلام نکرد، و یا حتی چرا اینقدر به من نگاه میکند، چه منظوری دارد، ایا از من دلخور است، ایا من اشتباهی کردم. اینها همگی در ذهن رشد میکند و تبدیل به یک اغتشاش روانی و روحی در ما میشود و میتوان هر انسانی را به لحاظ روانی یا انسان پسیکولوژیک و یا انسان فانکشنال نامید که این مبحث مربوط به تحلیل ذهن و روان شناختی است.

من براي خودم چنان حاضر ميشوم که ابژه اي براي ديگران هستم. باخبري من از خودم وابسته است به باخبري ديگران از من. من در چشم ديگران وجود دارم. هايدگر با تأثير گرفتن از کيرکگارد به اين نکته تأکيد گذاشت که ان کسي که من هستم، وابسته است به جايگاه و موضعي که من در وجودم به عنوان يک خويشتن ياد ميکنم همان کسي نيست که من به او فکر ميکنم، بل کسي است که در عمل ميسازم. من فقط ميتوانم خويشتن را به عنوان امري واقعي و در فعليت و کنش در نظر بگيرم و در جريان عمل مشخص تعريف کنم که کيستم. من گذشته و اينده ي خويش هستم. انسان ميتواند در قالب حضور براي خود بودن مطرح شود. هستي من گره خورده به هستي زمانمندِ من. من اينده اي هستم که طرح هايم رو به سوي ان دارند. من طرح هاي گذشته ي خود هستم. دقیقاً اگزیستانسیالیسم سارتر در راستای این موضوع است و مي توانيم چهار مفهوم بنيادين را در اگزيستانسياليسم سارتر برجسته کنيم: امکان ناضرور يا تصادفي بودن هستي، ازادي، مسئوليت و اصالت. انسان داراي ماهيت پيشيني نيست که به فرض خدا يا طبيعت ان را ساخته باشند، انسان همچون هر هستنده اي امري ممکن است و نه ضروري، خودش را ميسازد و ازادانه ميان گزينه هاي ممکن برمي گزيند، مسئول گزينش هاي خويش است و بايد بتواند انچه را که خود درست ميداند بسازد، در اين صورت کاري اصيل انجام داده است. این مکتب به دلیل اصرار زیادی که بر ازادی و مسئولیت انسان دارد در قرن بیستم توجه بسیاری را به خود جلب نمود و به گونه ای بن مایۀ مدرنیتۀ امروزه قرار گرفته است و سارتر در رساله ای جداگانه به نام اگزیستانسیالیسم گونه ای اومانیسم است، بر این نکته تأکید میگذارد. ادمي از راه طرح اندازي ها، اينده و زمانمند اش نيستي را در ميابد و اين همه از راه ازادي او تحقق مي يابد. انسان چون از نيستي اگاهي دارد ازاد است. به بیان مشهور سارتر (انسان محکوم به ازادی است).

در این مقطع تلویحاً به نزاع ایدئالیسم ها و رئالیسم ها می پردازیم. رئالیسم ها یا مذهب اصالت واقعیت قائلند به وجود جهانی مستقل از هر ادراک و هر تصور و هر فاعل شناسایی. به نظر ایشان حتی اگر شناسنده ای برای شناختن جهان نباشد جهان باز، چنانکه ما ان را می شناسیم، وجود خواهد داشت. در مقابل ان ایدئالیسم ها یا مذهب اصالت معنی، از لحاظ فلسفی صور ذهنی و انچه در حوضۀ شناسایی انسان است اختیار کرده اند. کانت مؤسس ایده الیسم المانی است و به جرئت میتوان اذعان کنم که ایده الیسم المانی تا چندین قرن تمام حوضۀ فلسفی جهان را تحت شعاع خود قرار داده بود و به مراتب از دیگر مکاتب برتری و فزونی داشت. مباحث بسیار شگفت انگیزی در مورد مسائل مختلف مطرح کرده و پیگیری ان نزد اهل تحقیق بسیار مورد توجه قرار دارد. جالب است که میگویند: کانت مردی بود چنان مرتب و منظم که هنگامی که در ضمن ورزش و پیاده روی اش از جلو خانه ها میگذشت، مردم با دیدن او ساعت خود را تنظیم میکردند. اما یکبار این برنامه چند روزی به هم خورد و ان هنگامی بود که وی مشغول خواندن امیل (ژان ژاک روسو) بود. کانت و پیروانش برای رسیدن به نتایج فلسفی به انتقاد معرفت تکیه میکنند. در مشرب انها ذهن در برابر ماده مورد تأکید قرار میگیرد و این امر سرانجام منجر بدین قول میشود که فقط ذهن وجود دارد. به نظر آرتور شپنهاورِ ایدئالیسم، شرط وجود خارجی اشیاء اینست که ادراک کننده ای ان را ادراک کند و از نظر اخلاقی، معنوی مذهب کسی است که برای یک ایدئال، به معنی مطلق ان زندگی میکند. یعنی برای علت و جهتی که در خور ارضای تمایلات عالی هر نفش شریفی باشد. ظاهراً هر دو مذهب هم در اشتباه اند و درست می گویند. جهان بدون اینکه ما انسانها به عنوان فاعل شناسنده و سوژه ان را درک میکنیم و بر هستی و وجود ان صحه می گذاریم، وجود دارد و به زندگی ادامه میدهد. از طرف دیگر ما انسانها به عنوان تنها موجود ادراک کنند میتوانیم هستی جهان را تصدیق کنیم پس جهان از منظر ما انسانها وجود دارد و به زعم ما انسانها، اگر ما نبودیم پس جهانی نیز وجود نداشت که وجود ان را اثبات کند. مذهب اصالت معنی معتقد است که میان ذهن و ماده سنخیتی وجود ندارد و بالنتیجه ماده برای فکر نفوذ ناپذیر است. و چون انچه ما امور خارجی می نامیم با نظم و معقول به نظر میرسد و این هر دو از اوصاف خاص فکر است. پس این عالم موسوم به خارج همانا جزیی است از قلمرو ذهن و تنها طریقۀ تبیین اینکه واقع چرا منطقی و مطابق اصول عقل است اینست که بگوییم واقع از سنخ فکر است. معنوی مذهبان می گویند که ما نه اعیان اشیاء را بلکه فقط صورت های علمی و ذهنی انهاست که ادراک میکنیم. بنابراین، هیچ دلیلی برای قائل شدن به وجود خارجی اشیاء نداریم. همچنین در این راستا دکارت می گوید: (من فکر میکنم پس هستم. انگاه گفت اما من ذاتاً چه هستم؟ چون فکر من تنها چیزی است که شک کردن در ان محال است پس من وجودی هستم که فکر میکنم و جسم نیستم. زیرا که در تن خود نیز میتوانم شک کنم). ایرادی که میتوان به ایدئالیسم ها گرفت این است که عدم وجدان شیء مستلزم عدم وجود شیء نیست. اگر ما انسانها وجود نداشتیم جهان با تمام ارکانش وجود داشت و به زندگی خود ادامه میداد.

با توجه به انچه ذکر شد حدود و قلمرو متافیزیک بر ما روشن گشت. متعصبان دینی با ذهنیت مخرب خود مدام با تشبث به امور مقبول و مدرن مشروعیتی برای خرافات دینی خود فراهم می اورند. از اینجا که میخواهند خرِ دجال و قاطر بالدار و عصای موسی و هزار مزخرف و لاطائل دینی را در متافیزیک جای دهند که باید اذعان کنم اینها هیچ سنخیت و ارتباطی با متافیزیک ندارند و شامل دستۀ خرافات و مهملات میشود. اینکه اخیراً پُست مدرن ها متمایل به متافیزیک شده اند در رابطه با دین و مبانی ان نیست و به کلی از ان جداست و اگر جایی و زمانی شنیدید که می خواهند معجزه ای را با قواعد متافیزیکی توضیح دهند بدانید تزویر و ریاکاری است. درست است که قواعد و ضوابط متافیزیک معین و مشخص نیست و چه بسا اصلاً بر قاعدۀ معینی شکل نمی گیرد ولی دلیل بر این نمی شود که هر خرافه ای را بتوان در متافیزیک توضیح داد. موسی با عصایش دریا را شکافت و عیسی مرده را زنده کرد و محمد ماه را به دو نیم کرد و امام ته چاه و غیره جملگی حمل بر خرافه است. قلمرو و محدودۀ متافیزیک مدرن صرفاً در سوبژکتیویتۀ انسان است.

زنان و ذهنیت بردگی و روابط اجتماعی

هر تار موی یک زن، بندد مسیر تقوا ***** این خود گواه آن بس، پندارتان سیاه است

شد پرده ی سیاهی ، معیار پاکی زن ***** ای صبحدم گریزان ، معیارتان سیاه است (شیرین رضویان)

این مبحث بیشتر به ذهن و افکار زنان مربوط است و اینکه چرا از حقوق خود مطلع نیستند و نمی دانند در جامعه باید از چه شأن و منزلتی برخوردار باشند. بسیاری از زنان ایران تصور میکنند که زنان در غرب از ازادی بینهایتی برخوردارند و در کمال سعادت و خوشبختی در حال زندگی اند. اگر از لحاظ حقوقی نظر کنیم صحیح است در مجامع غربی مردان و زنان دارای حقوق مساویند. اما بخش محدود زنان در غرب از حیث فکری و ارزشی هنوز برده به حساب میایند. درست است در غرب یک زن میتواند با هر لباسی در اجتماع ظاهر شود و هر نوع رفتار و شغلی را انتخاب کند اما یک ارزش اجتماعی نه تنها در غرب بلکه در دنیا رواج دارد که زن را از قالب انسانی بیرون اورده و به او تحمیل میکند که از لحاظ جنسی دارای ارزش است (البته در محدوده ای خاص رواج دارد و عمومی نیست).
شاهدیم که زنان ایران نیز خواهان چنین وضعیتی هستند و اگر قرار باشد قوانین تبعیض جنسی حذف و زایل گردد، بدون شک تغییر ارزشهای اجتماعی نیز باید ضمیمۀ ان باشد. احکام اسلامی میگوید زن موجودی است که باید از نظر مرد پوشیده باشد زیرا که موجب تحریک انان میشود. یعنی به تعبیری زن را از لحاظ جنسی و ظاهری دارای ارزش و قابلیت میداند و با حجاب کامل و چادر و چاقچور به نوعی قصد جلوگیری از بی بند و باری را داشته و انان را در گونی های سیاه حبس کرده تا از گزند مردان شهوت ران دور باشند. از ان طرف غرب (منظور از غرب محدودۀ جغرافیایی نیست بلکه بخشی از ارزشها و باورهای مدرن میباشد) نیز با همین نگرش که زنان از لحاظ جنسی مورد ارزش اند، مواجه است ولی به عکس اسلام، نسبت به ان مسامحه و بی توجهی به عمل اورده و در اصل بیشتر به بی بند و باری دامن زده است و فراموش نکنیم که نگرش غربی و اسلامی هر دو به یک اندازه کم و بیش نادرستند. حال در این میان ما خواهان وضعیتی هستیم که این قالب فکری خراب و ارزش مضر را از ذهن زنان و اجتماع بیرون بکشیم و به انان بقولانیم، شما نیز مانند مردان تنها و تنها از لحاظ شخصیت و رفتار و کردار و گفتار و اندیشه دارای ارزش و قابلیت هستند و نه فقط از حیث سکس و جنسیت و زیبای.

حقیقتاً وضعیت حقوقی و جایگاه اجتماعی زنان و دختران در جامعۀ ایران وخیم و رقت انگیز است. زیرا نه تنها در یوع احکام کثیف اسلام محبوس اند، بل در سایۀ حکومت و لوای قانون و از همه بدتر از منظر جامعه و ارزشهای اجتماعی نیز مورد اجحاف و بی عدالتی قرار میگیرند و زنان در جوامع سنتی به مانند ایران وسیله و ابزار تلقی میشوند. با طرح چند سوال مفهوم سخنم را بیان مینمایم. چرا در جامعۀ ما معمولاً درامد بالا و شغل خوب برای مرد، و زیبایی و خوش اندامی برای زنان، ارزش محسوب میشود؟ چرا بعضی زنان تصور میکنند که شوهرشان باید خرج و مخارج انان را بپردازد چون خودشان را در اختیار شوهرشان قرار میدهند؟ (دقیقاً مانند فاحشه که پول میگیرد تا خود را در اختیار مردی بگذارد، با این تفاوت که در ازدواج زنان با یک مرد در ارتباط اند ولی در فحشا با مردان مختلف و متأسفانه از نظر تئوری هیچ تفاوتی بین این دو نیست زیرا اعتبار هر دو رابطه به پول و سکس برمیگردد، نه عشق و علاقه). چرا برای جلب مشتری و یا مخاطب در مکانهای مختلف زنان نقش مهمی را ایفاء میکنند؟ چرا لباس های زنان باید بدن نِما و نیمه لخت باشد ولی مردان معمولاً لباسهای پوشیده، مانند کت و شلوار؟ چرا در ازدواج، پسران پول دار به دنبال دختران زیبا و همینطور دختران زیبا به دنبال پسران پول دار هستند؟ و پسران بی پول و بی درامد و دختران زشت هر دو به یک نسبت فاقد شانش برای یافتن همسر مورد علاقۀ خود میباشند. چرا فرضاً در اکثر موزیک ویدئوهای جدید دختران را به طور زننده ای لخت میکنند و در مقابل دوربین به رقص در میاورند؟. این گونه چراها پایان ندارد چون به مشکلات زیربنایی جامعه مربوط میشود و تا موقعیکه یک زن ارزش اجتماعی خویش را در بدن و زیبای خود معتبر بداند و خود را از این حیث و زوایا ارزشیابی کند، این مشکلات همچنان پا برجاست.
احتمالاً هیچ زنی از مرد خسیس و بی پول راضی و خشنود نیست و هر مرد سخاوتمند و پر درامدی بیشتر مورد علاقۀ زنان قرار میگیرد زیرا زنان زندگی مادی خود را متکی به درامد مالی شوهر میدانند و با معامله کردن زیبایی و سکس خود، مردان را از خود خشنود میسازند. دختر و پسرها نیز هنگام بیرون رفتن و غذا خوردن دچار همین رابطۀ الوده هستند. دختر توقع دارد پسر خرج غذای او را بدهد زیرا با او دوست شده است! و پسر نیز در ازای پرداخت پول غذا و بلیط سینما و... از دختر توقعات بیجا دارد. حتی در اغوش خانواده این ذهنیت الوده به طور وسیع از طفولیت در پرورش فرزندان دخالت دارد که یک دختر بتواند از زیبایی بیشتری برخوردار باشد و یک پسر از درامد خوب و شغل مناسب.
وجه دیگر قضایا مربوط است به دولت و حکومت که فرصت و شانس شغل و اشتغال را بیشتر در حوضۀ مردان بوجود میاورد و زنان مجبورند دست به کارهایی بزنند که مخالف شأن و حیثیت انان است.

متأسفانه هنوز در جامعۀ ما استعلام و یا تعلیم مسائل جنسی امر زشت و ناپسند و ضد اخلاق قلمداد میشود و به قول معروف چشم و گوش بسته بودن فرزندان نسبت به مسائل جنسی ارزش است. در اثر همین کوته نظری هاست که مشکلات کوچک تبدیل به فجایع بزرگ میشود. بسیاری از دختران از پسران گله مند و دلگیرند که چرا پسران پس از مدتی دوستی از انان طلب امیزش دارند و دختران به لحاظ اسیب پذیری و مخاطرات پس از ان، معمولاً قادر به پذیرش درخواست انان نیستند. چون دختران به غلط، متصورند که در این رابطه تنها انان ضرر میکنند. نخست این مطلب که ایا امیزش جنسی قبل از ازدواج در سنین 18 سال به بالا مشکل دارد یا نه؟ به نظر من نه، البته تا انجایی که امکان دارد از امیزش جنسی اجتناب شود بهتر است ولی اگر شرایط ناگزیر منتهی به ان شد حتماً با اگاهی و در یک فضای سالم و اشنایی و اعتماد دو جانبه صورت گیرد. در غیر این صورت پیامدهای ناگواری برای هر دو در پی خواهد داشت.

در جامعۀ ما رابطه بین دختر و پسر جرم است. به همین دلیل دیدارها و گفتارها در صحنۀ اجتماع به صورت پنهانی و اغماض صورت میگیرد و این رویکرد به جایی اینکه وضعیت را بهبود ببخشد، به تباهی و فساد مضاعف دامن زده است. اگر هر پسر و دختری به راحتی و سهولت بتوانند با یکدیگر رابطه برقرار کنند و دست یکدیگر را بفشارند و حتی بر گونه های یکدیگر بوسه بزنند این عُقده در انان شکل نمی گیرد که بیشتر روابط را دور از چشم اجتماع و به خانه های خلوت منتقل کنند و نهایتاً بخواهند تمام عُقده ها و ناکامی ها و سرخوردگیهای خود را در یک امیزش ناسالم و بی مسئولیت خالی و جبران کنند. و همینطور که قبلاً متذکر شدم فقط دختران در این روابط اسیب و صدمه میبنند و حتی ممکن است انان را به مرز رسوایی و خودکشی نیز برساند. و چون نه تنها جامعه پذیرای این گونه رویدادها برای انان نیست بلکه قانون نیز از انان حمایت و پشتیبانی نمی کند و چه بسا گناه انان را پُر رنگ تر و سنگین تر جلوه میدهد و مجازات میکند. از این جهت مراقبت و مواظبت از حیثیتشان مقدم بر هر امر دیگر است.

دوباره مراجعه میکنیم به بحث قبلی؛ دختری گله داشت که چرا با هر پسری دوست میشود بعد از مدتی از وی امیزش میخواهد؟ دلیلش خیلی ساده و روشن بود زیرا این دختر تنها چیزی که برای جلوه خود در نظر دیگران داشت مربوط و منحصر به زیبایی و بدنش بود. وقتی یک دختر خود را در اجتماع به ان نحو زننده نمایش دهد یعنی من تنها به لحاظ جنسیت ام قابلیت دارم. هر کسی به شکلی در اجتماع ظاهر میشود که شخصیت و اندیشۀ او را نمایان میکند. هنگامی که دختری با چادر و روبند و حجابِ سر تا پا و یا حتی با لباس های انچنانی و زننده در اجتماع حضور به هم میرساند، خواسته یا ناخواسته به اجتماع اعلام میکند که من چیزی هستم که از حیث بدنم و لباسم دارای ارزشم (یعنی شیءشدگی). پس طبیعتاً دیگران، درست یا غلط، میخواهند با مبلغی این شیء شدگی او را طلب کنند و او میتواند این درخواست را رد یا قبول کند و نباید از این نوع درخواستها دلگیر شود. حال هوسبازی و شهوت رانی مفرط بیشتر مردان را نیز اگر به این مجموعه اضافه کنیم، زنان را بیشتر به این منجلاب بردگی میکشاند. مردان با ذهنیت مالکیت خصوصی، زن و دختر خود را نیز جزء ملک خود میدانند و نمی خواهند کسی بجز خودشان حتی بر انها نظر کند و در غیر این صورت بی حرمتی و بی غیرتی برای خود متصورند. اما نمی دانند که بیشترین تجاوز و تعدی را خودشان در حق زن و دختر خود روا میدارند چون به اختیار و ارادۀ انان خدشه وارد میکنند و به نوعی عقل و خرد انان را زیر سوال میبرند. این قضیه نیز از همان ذهنیت بردگی زنان در اجتماع حکایت دارد که جنسیت و بدن زنان تقدم بر اختیار و عقل و ازادی انان دارد (یعنی صورت مقدم بر سیرت) و مردان بیشتر در راستای حفاظت و حراست جنسی انان کوشا هستند تا اراده و اختیار و ازادی انان. اینها همگی دست به دست هم میدهد و این باور را در جامعه جاری میسازد که جنسیت زنان مقدم بر اندیشه و باور و شخصیت انان است. مثلاً هنگامی که به دختری تجاوز جنسی شود میگویند بی سیرت! شده است یعنی تمام فهم و شعور و کمالات و ارزش یک دختر خلاصه در جنسیت و پردۀ بکارت اوست و اسفناک این که این افکار ضد بشری به سینما و موزیک و شعر و ادب و هنر ما نیز وارد شده و همۀ اذهان جامعه را تحت شعاع خود دارد.

هر کسی حق دارد هر لباسی را به تن کند و مسئول عواقب ان باشد ولی ان لباسی مناسب است که به شخصیت و رفتار و اندیشۀ ان شخص مربوط شود و نظر مخاطب را به سکس و بدن ان زن جلب نکند. البته مقصود این نیست که زنان حتماً از لباسهای پوشیده و گشاد و بد ریخت استفاده کنند تا کسی مزاحم انان نشود، نه، لباس صرفاً یک شخصیت ظاهری میسازد و زنان و مردان با پوشیدن لباسهای زیبا خود را در نظرگاه یکدیگر جلوه میدهند ولی انجایی مشکل پدیدار میشود که لباس هر انسانی هویت صِرف ان شخص شود و به نوعی بر شخصیت کلی وی اولویت گیرد. حال قضایا محدود به لباس و طریقۀ ظاهر شدن در اجتماع نیست بلکه از اندیشه و ذهنیت نشئت میگیرد و به تمام رفتار و اعمال زن مرتبط میشود. مثلاً یک ضرب المثلی حکایت از این دارد که با لباس سفید به خانۀ شوهر رفتم و با کفن سفید هم از خانه اش بیرون میروم! این نیز بردگی زن را در قالب سنتها اشکار میکند. همین که زن حاضر به خانه نشینی و نفقه شد مقدمات بردگی و شیء شدگی خود را فراهم ساخته و به نوعی خود را محتاج پول ناشی از شغل شوهر میبیند و شوهر هر چه قدر هم عادل و خوب باشد بلاخره در ازای این پولی که خرج همسرش میکند هر چیزی از او خواستار است. به همین جهت من معتقدم زن در هر شرایطی و در هر مقامی باید کار کند و از درامد ناشی از اشتغال خود زندگی شخصی خود را اداره کند تا محتاج پول همسر خود نباشد. البته با در نظر گرفتن شرایط حاضر ایران و وضعیت خفقان و زن ستیزی و پوشش اسلامی!، هر چه قدر زنان از پوشش اسلامی و اسارت و بندگی قوانین اسلام بگریزند بهتر، و جواب دندان شکنی به حکومت است ولی صحبت و جدل من به صورت کلی و فارغ از مسائل و شرایط حاضر است. وگرنه هر چه در ایران اسلامی امروز دختران با لباسهای کوتاه و زیبا ظاهر شوند در درجۀ اول به مبارزه با احکام اسلام پرداخته اند.

در جوامع امروز سرمایه داری حاکم است و هر کسی دارای پول و سرمایه باشد به نوعی بر کسی که خواهان پول است تسلط و چیرگی دارد. این منحصر به روابط اقتصادی نمی شود بل روابط اجتماعی را هم در سیطرۀ خود دارد و نیز بر ان تاثیر میگذارد. چرا زنان تن فروشی میکنند؟ چون غالباً مردان دارای پول هستند و زنان دارای ارزش جنسی و این دو مؤلفه موجب تن فروشی زن به مرد شده است. چرا جهت انتخاب منشی برای شرکت ها همیشه زنان زیبا و جذاب مورد استفاده قرار میگیرند؟ چون این گونه زنان بدون این که بدانند تبدیل به یک شیء شده اند تا از جنسیت و زیبایی و ... خود استفادۀ اقتصادی ببرند. چرا مردان مسن پولدار همیشه به دنبال دختران زیبا و جوان هستند؟ زیرا زیبایی و جوانی زنان خریدار دارد. حالا نوشتن و گذاشتن همۀ این گناه ها به گردن نظام سرمایه داری خطاست ولی اگر نظارت صحیح بر روابط و مناسبات اجتماعی و اقتصادی یک جامعه انجام گیرد میتوان یک رفتار درست را جایگزین این روابط بیمار کرد و پس از مدتی ارزشها را تغییر داد.

با مشاهدۀ این اوضاع به یاد نظریه مارکس میافتم که معتقد بود زیربنای جوامع اقتصاد و روابط اقتصادی است. مذهب و فرهنگ و هنر و غیره همگی تحت نفوذ روابط اقتصادی قرار دارند و اقتصاد بر همۀ انها احاطه دارد. این نظریه امروز در کشور ما اعیان و مبرهن گشته و متأسفانه اقتصاد مهمترین و اصلی ترین عامل تغییر و تحول در جامعۀ ماست.

سخن اخر و نتیجه گیری کلی: هر نوع ذهنیتی که باعث بردگی و اسارت زن در قالب جنس و بدن و زیبایی او شود و او را مبدل به یک شیء سازد که مردان با مبلغی ان را خریداری کنند، بیمار و الوده است و باید با ان مبارزه کرد.

نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند ***** نعوذبالله اگر جلوه بي نقاب کند

فقيه شهر به رفع حجاب مايل نيست ***** چرا که هر چه کند حيله در حجاب کند

چو نيست ظاهر قرآن به وفق خواهش او ***** رود به باطن و تفسير ناصواب کند

ازو دليل نبايد سؤال کرد که گرگ ***** به هر دليل که شد بره را مجاب کند

کس اين معما پرسيد و من ندانستم ***** هر آنکه حل کند آن را به من ثواب کند

به غيره ملت ايران کدام جانور است ***** که جفت خود را ناديده انتخاب کند؟

نقاب بر رخ زن سد باب معرفت است ***** کجاست دست حقيقت که فتح باب کند

ز من مترس که خانم ترا خطاب کنم ***** ازو بترس که همشيره ات خطاب کند (ایرج میرزا)

هدف شما از زندگی چیست؟

اما زندگي، نظاره ي آني و گذراي عجايبِ اين جهانِ شگفت‌انگيز است. جاي تأسف است که بسياري با رؤيا و توهماتِ روحاني از دستش مي‌دهند. (کارل ساگان)

اين قضيه که يک انسان ديندار زندگي شادتري از يک انسان بي خدا دارد تنها به اين قضيه مربوط است که يک آدم مَست از يک آدم هوشيار شادتر است. (برنارد شاو)

اگر به خدا و قیامت اعتقاد ندارید چرا خودتان را نمی کشید؟ هدف شما از زندگی چیست؟ بدون اعتقاد به خداوند، زندگی انسان پوچ و بی مفهوم خواهد بود، اگر شما به قیامت اعتقاد نداشته باشید و خدا را قبول نداشته باشید، هرکاری خواهید کرد که دوست دارید و جهان ویران خواهد شد و زیبایی و محبت از بین خواهد رفت.
بگذارید در چند مرحله به این سوال بپردازم. مفاهیم واهی و تخیلی برای انسان خردگرا شادی نمی آورند. اعتقاد به یک مفهوم خیالی و واهی غلط ممکن است گاهی از اوقات به شما احساس خوشی بدهد. بیشتر انسان ها خداوند را بعنوان قرص آسپرین و اعصاب مصرف می کنند. این جمله ها را بسیار مي توان شنید.

* وقتی که همه مرا تنها می گذارند و مشکلاتم روی سرم میرسد خداوند را از درون احساس میکنم.
* وقتی احساس ناتوانی و بدبختی می کنم به خداوند پناه می برم.

این افراد به صرف اینکه احساس خوبی از اعتقاد به خداوند در درون خود حس می کنند خداوند را قبول دارند و این بسیار غلط است. گفتۀ مارکس در مورد افیون بودن دین در مورد اینگونه خداباوران بسیار شایسته است. تریاک نیز باعث می شود انسان به احساس خوبی دست یابد و بسیاری از مردم برای گریز از مشکلات شان به تریاک پناه میبرند و با استفاده از آن احساس شادی می کنند اما آیا این راه روبرو شدن با مشکلات است؟! آیا انسان باید ناملایمات زندگی را با اعتقاد به خداوند حل کند؟

بنابراین احساس خوبی که با استفاده از یک مفهوم خیالی بدان دست میابیم نمی تواند حقانیت آن مفهوم را اثبات کند. انسان خردگرا حقیقت را به صرف حقیقت بودنش دوست دارد نه به این دلیل که این حقیقت با امیال درونی اش همخوانی داشته باشد یا نداشته باشد. بنابر این اگر شما با اعتقاد به خداوند احساس پوچی نمی کنید (که خواهم گفت می کنید) و احساس پر بودن می کنید، کاری بسیار نابخردانه است اگر عقل خود را کنار بگذارید و بخاطر این احساس و این بوی خوش جادوئی رو به خداوند و اسلام بیاورید. حقیقت می تواند تلخ باشد، واقعیت می تواند نشاندهنده این باشد که از حوری و شراب و سایه و آتش و مار و جانور وجود در دنیای واقعی خبری نیست. آیا شما از زندگی با واقعیات هراسانید؟

در هنگام کشف حقیقت باید احساسات را کنار گذاشت و تنها از خرد استفاده کرد، زیرا احساسات ما بر روی حقایق تاثیری ندارند و آنها را تغییر نمی دهند. [نوشته شده توسط آرش بی خدا]

اندیشه های مذهبی که خود را به عنوان عقاید باز می نماید، برامده از تجربه و یا نتیجۀ نهایی تفکر نیستند؛ بلکه توهماتی هستند که تحقق قدیمی ترین، نیرومندترین و پایدارترین ارزوهای بشریت اند؛ راز قوت انها در قوت این ارزوها نهفته است. می دانیم که احساس هولناک تنهایی و ناتوانی کودک نیاز به حمایت - یعنی حمایت از طریق عشق - را برانگیخت و پدر چنین عشق و حمایتی را از خود بروز داد، ولی پی بردن به این نکته که احساس تنهایی و ناتوانی در سراسر عمر ادامه خواهد یافت، ضرورت تقید و توسل به وجود پدر را در این باره در شکل پدری نیرومندتر ایجاد کرد. پس بدین سان، حکومت محبت امیز خداوند اضطراب ما در مقابل خطرات زندگی را تسکین می دهد و ایجاد نظم و سامان اخلاقی در سطح جهان ضامن تأمین نیاز به عدالت است که اغلب در فرهنگ انسانی براورده نشده است و نیز تطویل وجود دنیوی از طریق اعتقاد به زندگی اخروی زمینۀ مکانی و زمانی براوردن چنین ارزوهایی را به دست می دهد. پاسخ به پرسش هایی که کنجکاوی انسان را برانگیزند، مثلاً منشاء جهان و یا رابطۀ میان جسم و روح، بر طبق مفروضات اساسی دینی داده می شوند؛ اگر روح فردی بدین شیوه از کشمکش های دوران کودکی که از عقده پدری برمی خیزند و هیچگاه هم کاملاً از میان نمی روند خلاصی بیابند، در ان صورت، اسایش روحی عظیمی نصیب فرد خواهد شد. وقتی می گوییم که اندیشه های مذهبی توهم اند باید معنای این واژه را تعریف کنیم. توهم با خطا یکی نیست و در واقع ضرورتاً خطا نیست... ویژگی توهم این است که در ارزوهای ادمی ریشه دارد: از این لحاظ شبیه بیماری روانی فریفتگی است لیکن باید ان دو را از هم تمیز داد. فریفتگی ساختار پیچیده ای دارد؛ در فریفتگی بر تعارض با واقعیت به عنوان ویژگی اصلی تأکید می کنیم؛ اما توهم لازم نیست ضرورتاً کاذب باشد یعنی تحقق ناپذیر و با واقعیت ناسازگار باشد... پس وقتی عقیده ای را توهم می خوانیم که تحقق ارزو عامل عمده ای در انگیزش ان باشد؛ دیگر کاری با روبط ان با واقعیت نداریم همچنانکه خود توهم با واقعیت کاری ندارد. [گزیده از کتاب ایندۀ یک توهم، نوشتۀ زیگموند فروید]

همانطور که پیشتر گفته شد اساس و پایۀ پیشرفت و ترقی و اگاهی انسان در کشف و درک واقعیات و حقایق است وگرنه به قهقرا و نابودی کشیده خواهد شد. اما هر کسی حقیقت را به زعم خود درک می کند و متأسفانه اکثر اشتباهات از اینجا سرچشمه می گیرد. اگر ما با پذیرش یک امری احساس بهتری کنیم دلیل بر حقانیت ان امر نیست و هر آینه باید عقل و منطق را برای تشخیص و تمیّز حقیقت ملحوظ کنیم، نه احساس و امیال درونی که گاهی درست و گاهی خطاست. اگر ما به ذوق و شوق بهشت و حوران، کار نیک می کنیم و اگر از ترس و خوف جهنّم تخلّف نمی کنیم، اعمال ما فاقد هر گونه ارزش اخلاقی است و حتماً محور رفتار ما بر نفع و ضرر ما پی ریزی خواهد شد و هر موقع منافع ایجاب کند پا روی اخلاق و انصاف می گذاریم. برای بسیاری سوال است که اگر بهشت و جهنمی و روز حسابی در کار نیست، پس خوبی و بدی در جهان چه معنایی دارد؟ این دوستان همواره در رؤیایی دلاویز و توهماتی شیرین زندگی می کنند که حتماً بعد از مرگ چیزی هست. در دنیای امروز هر کسی خلافی مرتکب شود طبق قانون، مجازات می شود و در عمل نیک هم اجباری در کار نیست ولی هر عمل نیکی یک حالت معنوی توأم با ارامش به شخص می دهد و این بهترین پاداش برای عمل نیک است نه حوری باکره و شراب بهشتی و غیره. هر انسانی باید از حقوق خود دفاع کند و اگر به هر دلیلی امتناع و انکار کند به خود و حقوق خود خیانت کرده است (خدا،! بیکار نیست که شبانه روز انسان ها را تماشا کند و اعمال انان را ثبت و ضبط کند و در روز قیامت به حساب انان رسیدگی کند!). این پاداش ها و مجازات الهی مسخره است و فقط در دوره ای برای تحریک انسان ها برای دوری از عمل زشت و انجام عمل نیک ساخته و پرداخته شده و نزد یک انسان خردگرا، مزیح و شوخی می نماید. امروزه در کشورهای متمدن و پیشرفته انسان ها زیر سایۀ قانون با امنیت و ارامش در حال زندگی کردن اند و هر کسی دست به تخلف و تعدی بزند متناسب با جرمش مجازات می شود و کسی انتظار عذاب کشیدن مجرمان در دنیای کاذب بعد مرگ را ندارد. اما در کشورهای استبدادی مثل ایران که قانونی وجود ندارد، هر مجرمی، هر جنایتی را مرتکب می شود و مردم به جهت عدم توان و قدرت برای محاکمۀ مجرمان، برای دلخوشی و ارامش روان خویش به خود تلقین می کنند که در دنیای بعد از مرگ به سزای اعمال شان خواهند رسید(خدا لعنت شان کند!)؛ در صورتی که چنین نیست و این سابقه تاریخی طول و درازی را در بردارد که منتهی به افرینش بهشت و جهنم در خاطر مردم شده است. ملت ایران به دلیل ذهنیت استبدادی دچار همین توهم و خیال است که عدم توان خود را بر دوش خداوند و امام ته چاه می اندازد و نمی خواهد از حق و حقوق خود دفاع کند و مجرمان را به اتش جهنم حواله می کند. اخوندها هم با راه انداختن دستگاه خرسازی خود مدام دم از منجی و مهدی و انتظار و اینها میزنند و مردم ایران را دلخوش به اینده ای میکنند که خود هیچ نقشی در شکل گیری ان ندارند. ما ملت ایران باید درصدد حاکم کردن قانونی در کشور باشیم که حقوق انسانی هر فردی را لحاظ کند و هر مجرمی را مطابق قانون مجازات کند؛ در این صورت است که با ارامش و امنیت کامل به زندگی ادامه خواهیم داد و دیگر انتظار و امیدی به روز قیامت و ظهور امام زمان و غیره، نداریم و همینطور برای رسیدن به حوری درازتری به فقیری کمک نمی کنیم!.

انسان و زمین

این سیارۀ نیلگون با طبیعت ارام و نمای دل انگیزش، در بی کران جهانی در حرکت است که تصوّرش ورای امکان و درکش خارج از توانایی بشر است. کرۀ زمین سومین سیاره منظومه شمسی از مجموع نه سیاره ای است که در مدار خورشید گردان است. این خورشید، خود یکی از چهارصد میلیارد ستاره ای است که در فاصله 15,000 سال نوری در داخل کهکشان مارپیچی به نام"راه شیری" که قطر ان 100,00 سال نوری بوده و شامل چهارصد میلیارد ستاره میباشد، واقع شده است. کهکشان راه شیری ان سان عظیم است که اگر بخواهیم ان را در مساحتی به اندازۀ خاک ایالات متحده قرار دهیم، حجم کرۀ زمین تا ان حد کوچک خواهد شد که چشم ادمی به یاری میکروسکپ الکترونیکی قادر تشخیص ان نخواهد بود. زمین، به استثناء این که قادر نیست زمین دیگری را از خود بپروراند، موجودی است زنده. این زمین ما و سیارات دیگر منظومه شمسی حدود پنچ میلیارد سال پیش در درون غبار کیهانی زاده شد و قریب پنچ تا هشت میلیارد سال دیگر به طول خواهد انجامید تا از میان برود. این مرگ زمانی حادث میگردد که خورشید که با انوار حیات بخش خود این سیاره را زنده و جاندار نگاه دارد، در طی یک میلیون سال اخر عمر خود انبساط کرده، زمین را در اتش خود فرو گرفته، ان را در دمی بخار کرده و بلاخره خود تبدیل به یک ستاره ریز نقش سفید می گردد
دورانی بس طولانی کرۀ خاک مصائب بر خورد شهاب ها و اجرام سرگردان و ریزش سیل اسای باران را از اسمان زرد رنگ تحمل کرد و امواج سهمگین بر بدنه صخره ها خورد و به هم غلتید و کرۀ بی جان که در ان اثری از حیات نبود به پایداری خود ادامه داد. کره زمین همانند دیگر سیارات فاقد هیچ گونه حیات بود تا این که به تدریج جوّان با ترکیبات کربن که از سقوط شهاب و ستارگان دنباله دار بدست می امد، به قدر کافی غنی گردید و امکان ایجاد ملکولهای شیمیایی با پایه کربن پیچیده تر و کامل تر از راه عملیات متقابل جوّ با انرژی رعد و برق و خورشید بوجود امد. در پی میلیاردها سال دریا این عناصر و ترکیبات شیمیایی را به هم امیخت و درگرگون کرد و از نو دگرگون ساخت تا ان زمان که ساختمان سلول های پیچیده با هسته مرکزی که میتواند بعد از شکافته شدن به تولید مثل خود بپردازد، تکمیل گردد.
باز هم اعصاری سپری شد و این تطّور و تکوین وقفه ناپذیر روبه گسترش و تکامل گذارد تا رفته رفته در درون ابهای کم عمق دریاها، نباتات ابزی سبزگون و لاجوردین، حیات نوین خود را اغاز کردند. در سال 1976 در استرالیا، سنگ واره هایی به دست امد که حکایت گر جان داران باکتری مانند را میکند که قدمت به سه میلیارد و نیم سال قبل می رسید. همین اثار مشکوفه با ماهیت و ساختمان پیچیده، این فرضیه رو تقویت بخشیده است که قدمت پیدایش حیات در کره زمین از این تاریخ هم افزون بوده است.
پرتو ماوراء بنفش بخشی است از طیف که دیدگاه ادمی قادر به دیدن ان نیست و چون باعث نابودی اطلاعات ژنتیکی که برای تولید مثل سلولی ضروری است میگردد، برای همه موجودات زنده زیان بخش است. در زمین اب اقیانوس ها این قسمت از نور خورشید را به خوبی جذب میکند و فقط اجازه میدهد که قسمت نور سودبخش خورشید از ان بگذرد. این پرتو زندگی افرین، به باکتری ها و گیاهان اجازه میدهد که به پرورش خود ادامه دهند و به وسیله روشی که معروف به فتوسین تسیز است، اکسیژن تولید کنند. طی زمانی حدود چهار میلیارد سال، اثری از جنگل، گل و ریحان و یا مزرعه ای سبز و خرم که بتواند پوششی سبز بر عرصۀ زمین بگستراند، وجود نداشت و تنها صدا متعلق به نفیر بادهای شدید و مداوم بود که شن های صحاری را از این سو به ان سو می کشاند.
فعل و انفعالات فتوسین تسیز طی قرون و اعصار ادامه یافت تا رفته رفته دریاها از اکسیژن انباشته و اشباع گردید. دیواره های مضرس و ژرف گراندکانیون در اریزونا که ژرفای صخره های ان از یک مایل متجاوز است و جملگی در اثر همین سایش های اب دریا بوجود امده، گواه این فرایند هستند. صخره های دیوارمانند قدمت اش از 200 میلیون سال در دره بالا تا دو میلیارد و نیم سال در قاعده میرسد. در نیمه بدنه دیوار رفیع لایه ای از صخره مسی رنگ به نظر میاید که از اکسید اهن غنی است و دیرینگی ان مربوط میشود به سیصد میلیون سال قبل. رسوبات سرشار از اهن که در اقیانوسها با اکسیژن ترکیب گردیدند، این لایه را بوجود اوردند. پاره ای از معادن غنی سنگ اهن که در سراسر گیتی در سینه خاکها مدفون است، حاصل گذشت دورانهایی بیش از دو تا سه میلیارد سال قبل است. بعد از این که اکسیژن اضافی از دریا به جو منتقل شد، این گاز با سرعت خود را به سطح بالای جو رسانید و در انجا لایه اوزون را تشکیل داد. این لایه که نوعی از اکشیژن با خاصیت مخصوصی است، مانند اب اسعه ماوراء بنفش را جذب مینماید. لایه اوزون بتدریج ضخیم گردید تا ان که از رسیدن اشعه ماوراء بنفش به سطح زمین جلو گیری کرد. در زیر این سپر محافظ، نباتات دریایی به تدریج به کرانۀ خاک خزیدند و سطح باطلاق ها و خلیج های کوچک و ابهای راکد را پوشاندند. از این زمان بود که حیات در خشکی از گیاه به حیوان انتقال یافت و این جانداران نیز پای بر سطح خاک نهادند. این که نخستین جاندار چه بود، هنوز روشن نیست، ان چه مسلم است این است که جانوری بود ذوالحیاتین، شاید شبیه به نوعی وزغ. با گذشت دورانی قریب 300 میلیون سال، قسمت اعظم سطح زمین را انواع گیاه و جاندار پوشاندند.
فرایند تکامل و انتخاب برتر، طی قرون و اعصار حاصلش ایجاد جانورانی بود که شامل خزندگان، پرندگان و حشرات میشد که طی دورانی قریب به 65 میلیون سال پیش این جانداران حاکم بر سطح کره خاک بودند. در پایان این دوران، چنان که امروز اثار و مدارک گواهی میدهند، گویی عظیم شاید یک خرده سیاره یا ستاره دنباله داری، با ضربه ای ویرانگر، با کره زمین برخورد نمود و در دم رستاخیزی بر پا کرد. فشار برخورد بگونه ای بود که میلیاردها تن سنگ و غبار به اسمان برخاست و با ایجاد کمربندی به دور زمین، ده ها سال متمادی ظلمت کامل را بر کره خاک حاکم کرد. در نتیجه همین رستاخیز مرگبار و فقدان نور خورشید، اکثر نباتات و جانداران سطح خاک که اکثرشان همان دایناسور های عظیم پیکر بودند، مردند و دیگر اثری از این خزندگان باقی نماند. همین مرگ جمعی حیوانات بزرگ پیکر، راه را برای افرینش جانداران دیگر منجمله پستانداران باز کرد. باز هم دورانی حدود 60 میلیون سال طول کشید تا انسان اولیه در 5 میلیون سال پیش در نقطه ای از شرق افریقا، از خاندان میمون، پای به عرصۀ وجود گذاشت و سرانجام این ادم حاکم مطلق عرصۀ زمین شد که ان روز، مانند امروز مرتب در حال تحول می باشد.
در ادوار اغازین، وقتی باران های سیل اسا اقیانوسها را بوجود اورد، کره زمین تنها یک قاره داشت که نام ان پانجیا بود. طی 300 میلیون سال گذشته، حرکت طبقات تکتونیک باعث قطعه قعطه شدن پانجیا شد و ان را به سطح زمینهای مختلف که ما انان را امروز به عنوان پنج قاره می شناسیم تقسیم کرد. بدین سان شگفت اور نیست که ویژگیهای سرحد جنوب شرقی و جنوب قارۀ امریکا را با افریقای باختری هم سان می بینیم. پس از گذشت پنچ میلیارد سال، زمین هم چنان دستخوش تحولات و دگرکونی های ارضی است و این زاد و ولد و تغییری ادامه دارد. [گزیده از کتاب شگفتی های جهان، نوشتۀ پروفسور ابراهیم ویکتوری]

(چگونگی پیدایش حیات)
زیست شناسان، شیمی دانان و فسیل شناسان به این نتیجه رسیده اند که بیلیونها سال طول کشیده است تا زندگی و جانداران روی کرۀ زمین از عناصر شیمیایی بیجان در شرایط مناسب محیطی به وجود بیایند. دانشمندان یاد شده راز زندگی روی کره زمین را نتیجه کنش و واکنش های شیمیایی در شرایط محیطی همین کره دانسته و باور دارندکه جانداران روی زمین فراوردۀ مستقیم خود زمین هستند و با عوامل متافیزیکی هیچگونه پیوندی ندارند. این تئوری در پیش نیز بوسیلۀ ارسطو و یک فیلسوف دیگر یونانی به نام انکسیمندر ابراز شده بود. در سال 1924، یک شمی دان آلی روسی به نام الکساندر اینانوویچ اوپارین بر اثر پژوهشهای خود به این نتیجه رسید که زندگی جانداران روی زمین را کنش ها و واکنشهای شیمیایی ناشی شده و تئوری خود را تکامل شیمیایی نامید. چند سال بعد، یک دانشمند انگلیسی به نام هالدین نیز درست به همین نتیجه دست یافت. تئوری تکامل شیمیایی دربارۀ پیدایش زندگی و جانداران روی کره زمین همان تئوری تکامل داروین دانشمند انگلیسی می باشد.
بر پایۀ پژوهشهای دانشمندان بالا، عناصر شیمیایی ازادی که در فضا وجود دارند، مانند اکسیژن، هیدروژن و کربن با یکدیگر ترکیب میشوند و سبب ایجاد عناصر دیگری از قبیل متان، امونیاک، قندها و اسیدهای امینه میشوند. قندها و اسیدهای امینه نیز در برابر تابش نور خورشید با یکدیگر ترکیب و سبب ایجاد عناصر شیمیایی دیگری میشوند، مانند فسفات، نئوکلیدها و سلولز (دی ان آ ، آر ان آ). نئوکلیدها نیز به نوبۀ خود با پروتوئیدها ترکیب میشوند و در نتیجه ان، ژن ها به وجود میایند و در این حالت مقدمات زندگی گیاهی فراهم میشود. سپس، بر اثر نشو و نمای نئوکلیدها، امکان ایجاد حیوانات تک سلولی که ساده ترین شکل حیوان میباشند و سرانجام زندگی حیوانی و در پایان زینۀ تکامل، بشر حیوان باهوش و خردی که برتر موجودات عنوان گرفته است، پا به پهنۀ هستی می گذارد. در بدن اورگانیسم (انسان و یا حیوان) ترکیباتی وجود دارد که سبب ایجاد انرژی و حیات انها میشود. تا زمانی که بین یاخته های بدن انسان و یا سایر حیوانات، هم اهنگی وجود داشته باشد، انسان و یا حیوان (اورگانیسم) به زندگی ادامه خواهد داد، ولی زمانی که هم اهنگی یاد شده مختل شود، زندگی اورگانیسم باز می ایستد و به اصطلاح مرگ به وجود میاید. [گزیده از کتاب الله اکبر، نوشتۀ دکتر مسعود انصاری]

هر گاه خرافات و تصورات واهی در جامعه حاکم شود ان جامعه رو به انحطاط و اضمحلال می رود. اگر به هر دلیلی روزنه های علم و دانش و اگاهی در جامعه باز شود، جامعه رو به پیشرفت و ترقی می رود و ارام ارام اگاهی جای نااگاهی را می گیرد

فلسفۀ تدیّن

اغلب اوقات با این مغلطه روبه روییم که چرا با دین مردم ستیز میکنید؟ به اعتقادات مردم چه کار دارید؟ نخست باید گفت که هر عقیده ای محترم نیست و نقد دین نیز توهین به دین نیست، که البته باعث قرابت ما به حق و حقیقت میشود. من هرگز نمیتوانم به عقیدۀ صیغه شدن چهار زن با یک مرد احترام بگذارم، من هرگز نمیتوانم به عقیدۀ اعدام مخالفان احترام بگذارم، من هرگز نمیتوانم به عقیدۀ سر بریدن حیوانات در اجتماع به عنوان قربانی کردن احترام بگذارم، من هرگز نمیتوانم به عقیدۀ نصف حقوق زنان نسبت به حقوق مردان احترام بگذارم و ...، این قبیل عقاید مسبب تجاوز و اسارت و عقب ماندگی و نابودی انسان است و باید با این عقاید مبارزه کرد و انان را از اجتماع دور و محو کرد، تا بتوانیم زندگی کنیم. شوربختانه در اسلام نیز اعتقادات و سنن بسیاری هست که قابل احترام نیست ولی چون این عقاید از خداوند سرچشمه میگیرد، توجیه میشود و هر مسلمانی ناگزیر است ان را بپذیرد زیرا که خداوند میگوید! و ما مسلمانان نمی توانیم سخنان خداوند را نپذیریم.(که این خود مغلطه ای دیگر است، چون خداوند هرگز چنین سخنانی نمیگوید، در اصل خداوند حرف نمیزند) این است که این عقاید باید بدون هیچ شک و شبه ای اجرا شود. به همین دلیل است که از هر گونه تغییر و اصلاحی در اسلام باید اجتناب کرد و شاهد هستیم که قران نتوانست با زمان پیش برود و بعد از مدتی قوانین قران دیگر کارایی نداشت و با ساختن حدیث و فقه به صورت غیر مستقیم قران به کنار رفت و حدیث و فقه و تفسیر و تأویل جای ان را گرفت و امروزه هر کسی در هر زمانی از قران تفسیری جدید میکند تا با زمانه سازگاری پیدا کند. در طول تاریخ هر کسی با این عقاید اسلام ردای مخالفت بر دوش گرفت او را کافر و مرتد و مشرک خواندند و مردم نیز به سبب تعصب و نادانی، وی را دشمن دین و اعتقاد خود تصور می کردند و مجازات وی را خواستار میشدند. حال سخن من این است که این دین و دینداری تا چه اندازه مفید، و تا چه اندازه خطرناک است.
دین، زینتی بر زندگی هر انسانی است، نه مبنا و بن مایۀ زندگی و هر دینی با هر اصولی از این قاعده خارج است و ما باید تحقیق و کنکاش کنیم تا این دینی که اختیار میکنیم چگونه هست و چگونه باید باشد که ما را یاری دهد نه اینکه از پدران و مادران ما، به ما ارث برسد شاید اجداد ما خِنگ و خِرف بودند و این دین را انتخاب کردند. شاید از روی جبر و زور این دین را اختیار کردند چرا ما امروز متکی بر انتخاب اجدادمان هستیم. دین در زندگی هر انسانی نقش بسیاری مهم و اساسی را ایفا میکند. نتیجتاً باید با اگاهی، دینی اختیار کنیم که ما را در امور معنوی و روحانی و روانی مان به نیکی یاری دهد. در کشور ما از لحظه ای که فرزند از رحم مادر بیرون میاید اذان در گوش او میگویند و موقعی که رخت از جهان برمی بندد با اشهد و لااله الله وی را به خاک میسپارند.
ادیان اسمانی که مدعی رسالت از خداوند یکتا و بزرگ و اسمانی دارند میگویند ما باید تحت فرمان خداوند زندگی کنیم و این کتابها که همان تورات و انجیل و قران باشد از سوی خداوند است و این قوانین لایتغییر الهی تا ابد باید اجرا شود. این ادعا پوچ و مسخره به نظر میاید، چند ادمی برای تحول در قوم خود ادعایی در زمانی کردند و یک قدرت الهی نیز تکیه گاه خود قرار دادند تا مردم از ترس به حرف انان پناه ببرند. بعد از قرنها تعدادی به اسم متولیان و اخوندهای دینی برای کسب قدرت از این مکتب سوءاستفاده کردند و با توسعه و گسترش و تحمیل ان، حکومت دینی ساختند که این خود بحثی دیگر است ولی همین قدر بدانیم این اخوندها دین را اصل زندگی قرار داده اند که این خود خطای بزرگی است و نمیتوان دین را که یک امر سوبژکتیو (ذهنی) است با امر ابژکتیو (عینی) مخلوط کرد.

انسان به لحاظ این که دارای وجدان است، پس موجودی اخلاقی است پس در گزینش ها و طرح اندازی ها قابلیت تشخیص و قیاس دارد و خوب را از بد متمایز میکند. دین نیز، که یک مکتب ساختۀ بشر است همین کار را در چهارچوبی با اداب و سنن خاص جغرافیایی در بر دارد که تمام شاخص های فرهنگی یک قوم را در دین اصیل ان قوم میتوان مشاهده کرد. منتهی در اثر جنگها و برخوردهای تمدنی در طول تاریخ، تبادل فرهنگی صورت گرفته و قسمتی از اداب به طور تحمیلی و قسمتی به طور ناخوداگاه به تمدن ها تزریق شده و این روند ادامه دارد. با این حال کسانی که درد دین دارند مانند دکتر علی شریعتی اعلام میکنند ایرانیان اسلام را به تساهل و تسامح پذیرفتند ولی اعراب را نپذیرفتند. ایشان نمیداند که دین اسلام همان فرهنگ و اداب و رسوم اعراب است و نمیتوان این دو را از هم جدا کرد، که این هم خود بحثی دیگر است. اما باید عنایت داشت که اسلام دینی عربی است و اکثر اعمال و رفتار ان از سرشت ایرانی به دور است به خاطر همین ایرانیان در نخست با تحولاتی گسترده دینی به نام شیعه ساختند و راه خود را از دین خشک و خشن اعراب جدا کردند.

نکات یا سوالهای دیگر این است که ما چرا باید دین داشته باشیم؟ و دینداری ما چه سودی دارد؟ ایا انسان دیندار نسبت به انسان بی دین برتری دارد؟ با توجه به بیانات قبل ملموس شد که در واقع خدای دین وجود ندارد ولی انسان به جهت متعالی شدن روح و روانش، احتیاج به چنین موجود ساختگی و تخیلی دارد، البته جبری در این انتخاب نیست. هر دینی یک سری اداب و اصول خاص خود را دارد دین شیعه نیز همین طور است و به مراتب از همۀ ادیان دیگر بر اجرای احکام خود تأکید میگذارد که از قرار تأسف، بیشتر ان خرافی و مسخره به نظر میاید. به اشتباه در اذهان مردم شیعه - مذهب، ادم بی دین خلاف کار و زشتکار و فاسد، می باشد و انان انسان خوب و درستکار را در تطابق دین و رفتار و کردار ان شخص با دین و رفتار و کردار خودشان متصور هستند و دیگر ادیان را ناحق و نجس و نادان و گمراه می دانند. این در حالی است که در سطح جامعه بیشترین خلاف ها و بزرگترین دروغ ها و تزویرها را شعیان بر عهده دارند و در وقت قضا هم یک عذر مقدسی (تقیّه، دروغ مصلحتی و...) از دینشان برای رغیب می اورند و بی گناهی خود را به ثبوت می رسانند. ادم هایی هستند که با هزار جنایت و کلاه برداری به وسیله دینداری پرده بر روی کارهای کثیف و زشت خودشان میگذارند و هر جا و هر زمان از دین و دین داری برای تظاهر و تملق استفاده میکنند. اخوندهای رافضی هم برای رونق کار خود هرچه بیشتر درصدد نفوذ به درون ذهن مردم با نشر اکاذیب و خرافه هستند مثلاً میگویند اگر در روضۀ حضرت سیدالشهدا حاضر شوی و یکی دو پُک قلیان بکشی، تمام گناه هانت بخشیده میشود!!!. بسیاری به خیال این که در عاشورای حسین بر سر میکوبند یا نماز سره وقت در مسجد می خوانند و یا 30 روز ماه رمضان را روزه میگیرند، دینداری میکنند و ادم های خوب و با خدایی هستند. این جاهلان نمیدانند که نماز خواندن و روزه گرفتن و همۀ رسومات دینی، برای این است که در رفتار و اَعمال اجتماعی ما اثر بگذارد و ما در اثر این کارها خود را برای بهتر بودن و انسان بودن اماده میکنیم وگرنه انجام این اعمال دینی هیچ فایده و سودی ندارد. من اگر تمام نمازهایم را سره وقت بخوانم ولی حقوق همسایه گی را زیر پا بگذارم، اگر شب قدر شب تا صبح قران روی سر بگیرم اما به پدر و مادرم احترام نگذارم، اگر همیشه خداوند را نیایش کنم ولی در اجتماع با دروغ و تزویر با مردم برخورد کنم، این دین و دیداری من هیچ ارزشی ندارد. انسان بی دین و انسان دیندار فقط در سطح اجتماع و در رفتار و کردارشان ارزیابی میشوند و مقام و مرتبه کسب میکنند. در جهان هم جنایت کار بی دین هست هم جنایت کار دین دار، مبنا و اساس ارزیابی هر انسانی، برآیند رفتار اوست.

ولایت فقیه

ایت الله جوادی آملی، کتابی با نام "ولایت فقیه" به رشتۀ تحریر در اورده و در تفسیر و تأویل ولایت فقیه و نقش ان در حکومت اسلامی!، گویی یابوی فصاحت را به زیر ران کشیده و از هیچ نوع مغالطه ای دریغ نفرموده است. با اینکه این شخصیت در عرصۀ مذهب تشیع دارای مقام والایی است و به نیکی از فقه و مبانی ان مطلع است و از علمای اعلام قم (کثرالله امثالهم!) می باشد؛ به قول عوام آخوند است و در هر صورت از سفسطه و مغلطه برّی نیست، زیرا که حرفۀ اخوندها چنین است و از ویژگی های اصلی و بنیادی انان محسوب می شود. ناگفته نماند که این شخص از تئوریسین های جمهوری اسلامی است. من نقدی مختصر بر این کتاب دارم و روشن میسازم، ایا دلایل و شواهد این عالم ربّای با معیارهای عقلی و منطقی سازگار است یا نه و اصولاً چنین کتاب ها و اندیشه ها در جهان جایگاهی دارند یا خیر و دیگر پرسش ها.

- روشن است که ازادی هیچ گاه نمی تواند مطلق و نامحدود باشد چرا که اوصاف هر موجودی تابع خود ان موجود است.25ص

- افکار انسان بر برهان و دلیل تکیه دارد و از این رو نه خود انسان میتواند عقیده ای را بر خود تحمیل کند و نه دیگران توان تحمیل ان را بر او دارند. اثبات و سلب فکر و عقیده بر دست کسی نیست و نیازمند مبادی و مقدمات علمی خویش است.33ص

*** کاملاً این دو جمله درست و صحیح است ولی ایا این روند ادامه دارد یا کلیشه سازی است برای حرفهای بعدی!؟

- باید عنایت داشت که اگر چه خداوند انسان را تکویناً ازاد افریده است و او در انتخاب هیچ دینی مجبور نیست، لیکن تشریعاً موظف است که دین حق را که خواستۀ فطرت پاک و الهی اوست بپذیرد.30ص

*** اگر وظیفه ای در کار باشد چرا تکویناً این وظیفه در سرشت انسان نهاده نشده است که از خداوند اطاعت کند. وظیفه، جبر و زور به همراه دارد و اجبار، اختیار را مسلوب می کند پس خلاف حرف شما انسان ازاد نیست. دین حق نزد کیست؟ و چگونه می توان ثابت کرد که دینی واقعاً الهی است. همۀ ادیان مدعی حقانیت هستند.

- قانون سعادت آور نه از خود انسان بر می خیزد و نه از طبیعت و جهان. زیرا نه انسان به عمق جهان اگاهی دارد و نه جهان از خودش با خبر است. چه رسد به اینکه از انسان و از رابطۀ او با خود خبر داشته باشد. قانونگذار فقط ان کسی میتواند باشد که انسان و جهان را افریده و رابطۀ متقابل انسان و جهان را تنظیم کرده است و او جز خدا نیست.53ص

- بنابراین اگرچه انسان تکویناً موجودی مجبور نیست، ولی ازادی او در دایرۀ دین الهی و دستورات حیات بخش ان است نه فوق ان. و هیچ گاه کسی نباید بگوید من حق دارم دین الهی را نپذیرم. زیرا نپذیرفتن دین خداوند که مطابق فطرت انسانی اوست، در واقع از انسانیت و عقلگرایی اش خارج میگردد.31ص

- لاحکم الا لله، سخن حق و گفته قران است و هیچ حکم و قانونی حق نیست مگر حکم و قانون خداوند.75ص

*** بر چه اساسی، بر چه اصولی ما قبول کنیم و بپذیریم شما و قران و پیامبران حقیقت را می گویید و این احکام از طرف خداوند است و ما باید بدون هیچ تأملی بپذیریم؟ اگر این احکام از طرف خداست و باید اجرا شود چرا از نخست خداوند با هر انسانی خصوصی در میان نمی گذارد تا همه باور کنند و بپذیرند، مگر نزد خداوند انسانها تفاوتی دارند که این لطف را فقط به پیامبران و متولیان دینی عطا میفرماید. اصلاً چرا این خدایان این قدر عقب افتاده و بی سواد اند چرا این قدر حرفهای متضاد و متناقض در کتابشان نوشته شده. اصلاً این خداوند کی هست که شما نماینده گان او هستند، ما این خداوند را ندیدیم و نمی شناسیم که شما نماینده گان او باشید. و اینکه علم و دانش انسان محدود است دلیل نمی شود که به هر امر لاطائلی متوسل شود. گذشته از این که این سخن مغالطه است زیرا ما در هر زمان بر اساس ان حدود فهم خودمان زندگی می کنیم و نیازی به فهم نامحدود و مطلق نداریم مگر پیشتر نگفتید اوصاف هر موجودی تابع خود ان موجود است، پس علم و دانش ما نیز باید محدود باشد و هست که البته به مرور زمان رو تکمیل می رود. منظور شما از قانون سعادتمند الهی، شلاق زدن و دست و پا بریدن و سنگسار کردن زنان و مردان و کشتن مخالفان است عجب قوانین سعادتمند و با عدالتی است!

- مطابق سوره ال عمران ایۀ 19، همانا دین پسندیدۀ نزد خدا ائین اسلام است.79ص

- اسلام از ان جهان که دین الهی است و از ان جهت که کامل و خاتم همه مکتب هاست برای اجرای احکامش و برای ایجاد قسط و عدل در جامعه حکومت و دولت میخواهد.76ص

*** اینجا بحث ایدئولوژیک می شود. در بین صدها دین دیگر جهان، فقط این دین مبین اسلام است که حق است؟ و همه باید مسلمان باشند و هر کسی اسلام را نپذیرد احمق است؟! در همین جاست که ایات بُکش بُکش قران مجید ظاهر می شود و خواستار قتل عام مخالفان است. مگر به گفتۀ قران ادیان دیگری مانند مسحیت و یهودیت از طرف همین الله نیامده اند که حالا با امدن اسلام انان باطل می شوند و چگونه است که این الله دین های قبل از اسلام را ناقص تلقی می کند و اسلام را کامل، مگر ان ادیان نیز از سوی او نیامده اند؟.

- دین هرگز از حکومت و سیاست جدا نمی باشد. زیرا همان گونه که گفته شد دین موعظه و نصیحت و تعلیم محض مسائل فردی بدون اجتماعی و مسائل اخلاقی و اعتقادی بدون سیاسی و نظامی و مانند ان نیست بلکه احکام اجتماعی و سیاسی نیز دارد.73ص

*** این نظر شماست! ولی ایا همه باید این حرف را بپذیرند. شما یک حکومت دینی پیشرفته و مترقی در طول تاریخ به من نشان دهید، من هر انچه شما می گوید می پذیرم. مهمترین رکن و اصل مترقی بودن در دنیای امروز لائیسیته و سکولاریسم یا جدایی کامل دین از حکومت و سیاست است و این غیر قابل انکار است. البته اسلام نیاز به حکومت و قدرت دارد تا بتواند مردان را سر ببرد و زنان را سنگسار کند و هزار جنایت دیگر مرتکب شود.

- اکنون نیز که انسان ها نسبت به امم گذشته، از علم و تمدن بهرۀ بیشتری دارند، هرگز نمیتوان اختلافات انان را با مساله گویی و صرف نصیحت از میان برد. بلکه نظام و حکومتی لازم است تا احکام قضایی و جزایی و کیفری اجرا دراورد و حدود و قصاص و دیات و مجازات های مالی و اقتصادی را محقق سازد و اساساً قضا و داوری بدون حکومت امکان پذیر نیست. واین دو متلازم یکدیگرند و حکومت، مجری احکام قضای است.74ص

*** بزرگترین اشتباه شما این است که فکر می کنید دین باید سیاسی باشد و در همۀ امور دخالت مستقیم داشته باشد که نتیجۀ ان را امروز در ایران شاهد هستیم. و این سیاسی بودن دین مختص دین اسلام است و هیچ دینی در دنیا مدعی تلفیق مبانی دین در سیاست و حکومت نیست و ادیان دیگر فقط در راه اخلاقی کردن جامعه با مباشرت و مصاحبت فعالیت می کنند. دین اسلام به دلایل تاریخی از زمان هجرت پیامبر، به مقتضای شرایط، کاملاً از جنبۀ معنوی و اخلاقی خارج شد و برای تمرکز و تقویت مسلمانان برای غالب شدن بر اقوام دیگر به سیاست و حکومت روی اورد، از همین جهت احکامی خشن و عقب مانده در قران و سیرۀ نبوی، راه باز کرد. ولی این امور لزومی ندارد امروز بعد از قرنها به اجرا در آید و ما باید از اسلام انچه را که خوب است بگیریم و انچه را بد است رها کنیم. (به گفتۀ دکتر عبدالکریم سروش)

- اگر اسلام امده است تا جلوی همۀ مکتبهای باطل را بگیرد و تجاوز و طغیان طواغیب را در هم کوبد چنین انگیزه ای بدون حکومت و چنین هدفی بدون سیاست هزگز ممکن نیست.76ص

*** همۀ مکتب های انسانی و اخلاقی و دینی مدعی چنین گفته ای هستند که ما برای ازادی بشر از دست متجاوزان و ظالمان امده ایم و فعالیت میکنیم، اما نه با در دست گرفتن حکومت و سیاست، که این خود مسبب اسارت انسان میشود و جلوی متجاوزان ایستادن نیاز به حکومت و ارتش و بمب اتمی نیست. ما ملت ایران با برپا کردن یک حکومت دموکراتیک و با قانون اساسی دموکراتیک جلو متجاوزان و مکتبهای باطل را میگیریم و نیازی به اسلام و قوانینی ارتجاعی ان نداریم.

- جامعه ای میتواند قیام به حق داشته باشد که زیر بنای ان اعتقاد عمیق به معارف الهی باشد نه اقتصاد یا دیگر شؤون مادی. زیرا در این صورت هدف قیام مردم ارضاء هوای نفس یا رفاه مادی خواهد بود نه بر قراری قسط و عدل و قانون الهی.80ص

*** شما که دم از نشر عدل و معنویت و قانون الهی در جامعه میزنید چرا با سایر مذاهب دیگر از جمله اهل تسنن سر نزاع دارید و مدام در کارهای ادیان دیگر دخالت میکنید و نمی گذارید به کارهای دینی خود برسند. در نظر شما، انسانی مورد قبول شماست که دینش شیعه اثناءعشری باشد در غیر این صورت بشر نیست و حق و حقوقی ندارد. ما انسانها فقط برای عبادت و اطاعت کردن از خداوند افریده شده ایم؟ ما کاره دیگری در این دنیا نداریم؟ اگر اقتصاد مهم نیست اگر شؤون مادی و علم و دانش مهم نیست چگونه شکم خود را سیر کنیم؟ چگونه با بیماریها مبارزه کنیم؟ چگونه زنده بمانیم؟ چه قدر این خدا ظالم است که ما را افریده که صبح تا شب فقط به دست و پای او بیوفتیم و درخواست امرزش کنیم؟

- برهانی که حکما و متکلمان برای نبوت عام اقامه میکنند این است که بشر زندگی اجتماعی دارد و باید با دیگر انسانها مرتبط باشد و چون نیازمندی های خود را به تنهایی نمیتواند براورده کند و کارها و متاع ها در دنیا تقسیم شده اند قهراً باید معاملات متقابلی با همنوعات خود داشته باشد و برای انکه جلوی تعدی و تجاوز و هرج و مرج گرفته شود قانون لازم است و به دیلی ضعفها و نقصهایی که بشر در علم و عمل دارد خود او نمیتواند قانونگذار باشد و بنابراین باید کسی قانون را تدوین و اجرا کند که منزه از همۀ نقصها باشد و او ذات اقدس اله است که قانونش را به دست انسان کامل معصوم برای بشر فرستاده است.56ص

- مهمترین هدفی که حکومت اسلامی به همراه دارد، دو چیز است: اول انسانها را به سوی خلیفة الله شدن راهنمایی کردن و مقدمات سیر و سلوک انان را فراهم نمودن و دوم کشور اسلامی را مدینه فاضله ساختن، مبادی تمدن راستین را مهیا نمودن و اصول حاکم بر روابط داخلی و خارجی را تعیین کردن، نصوص دینی اعم از ایات و متون احادیث و نیز سیرۀ مهصومین و پیشوایان الهی.100ص

*** ما نمی خواهیم به سوی خلیفة الله برویم، ما این بهشت و حوری و این بند و بساط ها را نمی خواهیم؛ ما می خواهیم زندگی کنیم و به یاری علم و دانش خودمان به سعادت برسیم این احادیث و این معصومین و این حکومت اسلامی ارزانی خودتان؛ دست از سر ملت ایران و مردم جهان بردارید. یکی از عوامل فساد و جنایت در حکومت ها، اخلاقی کردن سیاست و حکومت است. حکومت و سیاست، با مبادی علمی سروکار دارد و باید براساس مبانی علمی و منطقی لحاظ شود نه با دین و اخلاق. در اصل آخوندها با اخلاقی کردن سیاست، می خواهند راه خود را به حکومت باز کنند و در جامعه از قدرت و شوکت برخوردار باشند و گرنه اینان هیچ علاقه ای به نشر معرفت و اخلاقی کردن جامعه ندارند و به نیکی می دانند اگر دین از حکومت جدا شود، اخوندی از رونق می افتد به همین جهت سخت با سکولاریسم مخالفند.

- ولایت فقیه، تفاوت اساسی با ولایت بر محجوران دارد. زیرا یکی مربوط به افراد ناتوان است و دیگری مربوط به ادارۀ جامعه اسلامی. یکی برای حفظ حقوق مردگان و سفیهان و محجوران و صغیران است و دیگر برای اجرای احکام اسلامی و تأمین مصالح مادی و معنوی جامعۀ اسلامی و حفظ نظام و کشور در برابر دشمنان و حفظ وحدت و تقویت خردمندی و دینداری و کمال یابی. تفاوت دوم اینکه، ولّی محجورین و ناتوانان گاهی غیر مستقیم و به صورت تسبیت و گاهی به صورت مستقیم و مباشرتاً در امور انان دخالت میکند و از سوی انان امورشان را به اجرا در میاورد و لذا انان "مورد کار" میباشند نه مصدر کار. اما ولّی جامعۀ خردمندان و امت اسلامی با تقویت اندیشه و انگیزه انان را به حرکت و قیام برای خدا و تحقق ارزشهای اسلامی دعوت مینماید، لذا مردم "مصدر کار" میباشند و مورد کار.128ص

- در جامعۀ اسلامی کارهای شخصی را خود افراد خردورز انجام میدهند و کارهایی را که به اصل مکتب بر میگردد و یا جنبه عمومی دارد، ولی مسلمین انها را به نحو مباشرت یا تسبیت انجام میدهد.129ص

- ولایت فقیه مدیریتی بر جامعۀ اسلامی است که به منظور اجرای احکام و تحقق ارزشهای دینی و شکوفا ساختن استعدادهای افراد جامعه و رساندن انان به کمال و تعالی در خور خویش صورت میگیرد.129ص

*** بدون تردید در ایران ولایت فقیه مردم را "مورد کار" قرار داده و مردم هیچ نقشی در سیاست و حکومت و سرنوشت خود ندارند. گذشته از این که ولایت فقیه چه خوب باشد چه بد باشد مورد قبول نیست. تجربه نشان داده است که اگر همواره قدرت دست یک نفر باشد فساد به بار میاورد و کم کم مردم از صحنۀ سیاست کنار میروند و امور دست زورگویان و متجاوزان میافتد، به مانند امروز ایران. ای کاش جمهوری اسلامی به همان قانون اساسی خود عمل میکرد و مشکل دیگر همین است که به قانون خودش هم احترام نمی گذارد و هر جا شرایط اقتضا کند قانون خودشان را زیر پا می گذارند و به نفع و بقاء خود عمل میکنند.

- حاکمیت فقیه جامع الشرایط، همانند حاکمیت پیامبران و امامان معصوم است.213ص

- عقل میگوید سعادت انسان، به قانون الهی بستگی دارد و بشر به تنهایی نمیتواند قانونی بی نقص و کامل برای سعادت دنیا و اخرت خود تدوین نماید و قانون الهی توسط انسان کاملی به نام پیامبر، برای جامعۀ بشری به ارمغان اورده میشود و چون قانون بدون اجراء تأثیرگذار نیست و اجرای بدون خطا و لغزش نیازمند عصمت است. خداوند پیامبران و سپس امامان معصوم را برای ولایت بر جامعه اسلامی و اجرای دین منصوب کرده است و چون از حکمت خداوند و از لطف او به دور است که در زمان غیبت امام عصر (عج) مسلمانان را بی رهبر رها سازد و دین و شریعت خاتم خویش را بی ولایت واگذارد، فقیهان جامع الشرایط را که نزدیکترین انسانها به امامان معصوم از حیث سر شرط علم و عدالت و تدبیر و لوازم ان میباشد به عنوان نیابت از امام زمان (عج) به ولایت جامعۀ اسلامی در عصر غیبت منصوب ساخته است.213ص

*** عقل من هیچ گاه نمی گوید سرنوشت خود را به دیگری به عنوان نمایندۀ خدا بسپار. من حاکمیت پیامبران و معصومین و حتی خدا را نمی پذیرم چه رسد به اخوندهای رافضی. زیرا که من عقل دارم و از عهدۀ کارهای خود بر می ایم. نیازی به سرپرست و ولیّ ندارم. انسانها همه بلااستثناء از یک گوهرند و کسی برتر از کسی دیگر نیست و نمایندگی از طرف خدا به هیچ کسی داده نشده است زیرا که این نفی قانون طبیعت است.

این اخوندها معتقدند پیامبر از سوی خدا امده و معصومین نمایندگان پیامبر و امام زمان نماینده معصومین و ما اخوندهای رافضی نمایندۀ امام زمان هستیم. نتیجتاً ما اخوندها نمایندگان خداییم! و هر کسی ما را نپذیرد، دشمن خداست و ما باید او را به جرم محاربه با خدا بکشیم. در افاضات این اخوند، انواع و اقسام مغالطه یافت میشود و مستحضر هستیدکه با چه ترفند و حیله ای خود را نمایندگان خدا می نامند. ما باید اگاه باشیم و نگذاریم به عنوان دین و روحانیت به حقوق و شؤون انسانی ما تعدی و تجاوز کنند. واقعاً جای شرم و خواری دارد که ما ملت ایران در قرن بیست و یکم به جای این که با تلاش و کوشش، خود را با جهان و کشورهای پیشرفته وفق دهیم و سهم بسزایی در پیشرفت علم و دانش جهانیان داشته باشیم گرفتار چنین مسائل ایم. با این اشخاص و اندیشه های و این قضایا نمی شود مقام و مرتبه ای در جهان کسب نمود، نمی شود به کره ماه رفت، نمی شود کشوری پیشرفته و مدرن و آزاد داشت، حکومت اسلامی جز عقب ماندگی و فلج فکر و خرافه چیزی نیست. ما باید دندان های اسلام را بکشیم و ان را روانۀ مسجد کنیم ان موقع اسلام به مانند دیگر ادیان محترم است. امیدوارم قدری شرایط را درک کنیم و درصدد تغییر اوضاع باشیم ما سزاوار این اوضاع و احوال نیستیم. تنها و تنها زیر سایۀ دموکراسی اینده و سعادت ما تضمین است و ما ملت ایران تا وقتی اویزان ریسمان پوسیدۀ اسلام و بیضۀ اسب حضرت عباس و روضه خوانی های آقا اباعبدالله حسین، هستیم به جایی نمی رسیم.

هستی و نیستی

ادمی نیازمند است که یک بار در زندگی اش خود را از بند همۀ تصورهای بدست امدۀ گذشته رها کند، تمامی باورها و عقاید خودش را ویران کند و همۀ ان ها را از نو با محک عقل بسنجد و بسازد.(الکساندر کویره)

همۀ انسان ها به نسبت کم و بیش، از همان کودکی تحت قالب ها و طرح های ساخته شدۀ محیط خود بزرگ و بالغ می شوند که این رشته طرح ها بیشتر برگرفته از مبانی دینی و اعتقادی والدین و اطرافیان می باشد و رفته رفته ذهن این کودک پاک سرشت ملهم از ان عقاید شده و او ملتزم به تابعیت و بنا نهادن زندگیش بر ان پایه می شود و هر گونه انتقاد را به مثابه توهین و هر گونه تغییر در اعتقاداتش را خیانت به تربیت و اموزش والدینش تلقی میکند و به هیچ روی حاضر به تحقیق و تجدید نظر در اعتقاداتش نیست. متأسفانه جامعۀ ما نیز دچار همین درد است که پویایی و شکوفایی از ان سلب شده و مشکلات مان از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و در بستر جامعه راهی برای اندیشه های نو باز نیست. از تحول خوف و واهمه داریم که نکند اوضاع بدتر از این شود و ما به همین وضعیت کنونی رضایت داریم. به محض اینکه کسی تحولی جزیی در افکارش دهد، جماعت نامی بر وی می گذارد و او را از جمع خود طرد می کند. مثلاً "او بی دین است"، "او غرب زده است". در اثر همین نام گذاری ها و برچسب هاست که روابط اجتماعی سالم از بین می رود و یک نوع گسستگی در اجتماع بروز میکند و افراد یک جامعه در اثر متفاوت بودن روش ها و اندیشه های خصوصی از هم جدا می شوند و راه سوء ظن و عدم اعتماد باز می شود. اکثریت ملت ایران هنوز قادر به تشخیص و انفکاک مسائل عمومی و خصوصی از یکدیگر نیستند و بیشتر مشکل ما از همین جا ناشی می شود.

ما اکثراً از مرگ می ترسیم و سال ها به این موضوع فکر می کنیم و از خود سوال می کنیم که بعد از مرگ چه خواهد شد؟ و چه بلایی سر من خواهد امد؟ البته تئوری های دینی جواب هایی داده اند. ولی ایا ادیان در این مورد سخن درست و صحیح گفته اند؟ به نظر من تئوری های ادیان، به کلی دور از عقل و منطق است و برای یک انسان خردگرا این جواب ها قانع کنند نیست. پس باید با درک درست و تفکر سالم جواب های قانع کنند برای خود بیابیم.

سارتر مي گويد: چون مرگ همواره فراسوي سوبژکتويتۀ من قرار دارد، جايي هم براي ان در سوبژکتويتۀ من وجود ندارد.

دکارت می گوید: چون ذهن بکلی از قید افکار پیشین رها شد و هیچ معلومی نماند که محل اتکاء بوده و مشکوک نباشد، متوجه شدم که هر چه را شک کنم این را نمی توانم شک کنم که شک می کنم. چون شک می کنم پس فکر دارم و می اندیشم پس کسی هستم که می اندیشم، پس نخستین اصل متیقن و معلومی که به دست امد این است که "می اندیشم پس هستم".

این که ما خیال می کنیم دنیایی خارج از دنیای حاضر وجود دارد و مرگ پل ارتباطی میان این دو دنیاست و این دنیای حاضر فانی و ان دنیای دیگر ابدی است ناشی از مبانی دینی است. اگر خواهان حقیقت هستیم، باید بکلی از پیش فرض ها و اعتقادات خود دوری ورزیم و خالصانه به انچه درک میکنیم، معرفت یابیم و فکر کنیم، تا به حقیقت نزدیک شویم، در غیر این صورت سخنان من بیهوده است. نخست ما بعنوان انسان که اگاه به هستی و وجود خود هستیم و می دانیم روزی نخواهیم بود، برعکس چیزها و حیوانات و گیاهان که متوجه هستی خود نیستند و نمی دانند روزی نخواند بود، بنگریم چگونه تشخیص می دهیم که هستیم و روزی نخواهیم بود؟ ما انسان ها از پنج حس برخوداریم که به وسیلۀ این احساس هر انچه اعم از وجود خودمان و هر چیز دیگر را ادراک میکنیم و معرفت و بینش خود را از طریق این پنچ حس بدست میاوریم. اگر ما بر روی صندلی نشسته باشیم بدنمان حس میکند بر روی صندلی نشسته و من پی به وجود این صندلی می برم. اگر کتابی بر روی میز قرار دارد و من می بینم که ان کتاب روی میز است می گویم این کتاب وجود دارد و روی میز است. حال اگر من مُردم و بدنم جانش را از دست داد؛ نه می توانم ببینم و نه گوش کنم و نه بچشم و نه لمس کنم و نه بو کنم و نه حتی تفکر کنم. تخیل و تصورات من نیز وابسته به احساس و درک من از خارج و دنیای عینی است و اگر به هر دلیلی من فاقد احساس شوم، چیزی برای من قابل شناسایی نیست که من راجب ان تفکر و تخیل کنم. پس از بین رفته ام، نابود شده ام. چون من به واسطۀ احساسم زنده ام. من هستم چون می فهمم که هستم (فهمیدن مستلزم احساس کردن است) و نمی توانم بگویم که نیستم. یک انسان مرده درکی از وجود داشتن ندارد. پس مرگ تجربه نیست که ما بشناسیم و درک کنیم که بعد از مرگ چه می شود. زیرا بعد از مرگ "انسان" نیستیم. اپیکور حکیم سخن مرا در یک جمله در مورد مرگ بیان نموده، میگوید: (تا وقتی انسان هست، مرگ نیست و وقتی مرگ امد دیگر انسانی نیست تا مرگ برایش مایۀ ترس باشد). هر هستنده ای فقط از طریق "اگاهی" (یعنی درک وقایع از طریق احساس) تبدیل به حضور و هستی می شود و هستی شرط اشکارگی چیزهاست. نیستی هیچ صفت و ویژگی ندارد و چیزی نمی توان درباره اش گفت. دو نوع هستنده در این جهان هستند یکی "برای خود بودن" یعنی انسان، و دیگری "در خود بودن" یعنی چیزهایی به غیر از انسان که متوجه هستی خود نیستند و اصلی ترین وجه تمایز انسان با چیزهای دیگر در اگاهی به هستن خود و عدم اگاهی به هستن خود است. هر طرح اندازی انسان گشایشی به نیستی است، انسان می تواند میان گزینه های گوناگون برگزیند و بیافریند. می تواند چیزهایی را که نیستند، هست کند مثل اثر هنری، ابزار و اندیشه ها که پیشتر نبوده اند ولی انسان برای انها جایی در دنیا می گشاید.

مي خور که هزار بار بيشت گفتم ***** باز امدنت نيست چو رفتي، رفتي (خیام)

بارون دو هولباخ، فیلسوف المانی در باب الهیات و اخلاق می گوید : (ساده ترین تفکر دربارۀ سرشت روح ادمی می باید انسان را متقاعد کند که اندیشه جاودانگی ان صرفاً توهم مغز است. به راستی روح انسان چیست مگر اصل فهم و احساس؟ اندیشیدن، لذت بردن و رنج کشیدن چیست جز احساس کردن؟ زندگی چیست جز مجموعه ای از تغییرات و حرکات که خاص موجود سازمان یافته ای است؟ پس به محض انکه بدن از زیستن بازایستد، حس و فهم ان نیز دیگر نمی تواند کار کند و دیگر نمی تواند دارای تصورات و به تبع ان اندیشه ها باشد. چنانکه ثابت کرده ایم تصورات تنها از طریق حواس برای انسان حاصل می شوند؛ حال چگونه می گویند که وقتی انسان از حواس خود محروم شده باشد، باز هم می تواند احساساتی دریافت کند، ادراکاتی داشته باشد و تصوراتی تشکیل دهد؟ چون انها روح ادمی را موجودی مجزا از بدن زنده تصور می کنند، پس چرا حیات را نیز به عنوان موجودی ممتاز و جزا از بدن زنده نپنداشته اند؟ زندگی در یک بدن کلیت حرکات ان است؛ احساس و اندیشه جزئی از این حرکت اند؛ پس در مُرده، این حرکات همانند همه حرکات دیگر باز می ایستند... اعتقاد به ان که روح پس از مرگ بدن دارای احساس و اندیشه و لذت و رنج خواهد بود، مثل این است که بگوییم که ساعتی که هزار تیکه پاره شده باز هم میتواند زمان را نشان دهد و توانایی تعیین حرکت زمان را داراست. انان که می گویند که روح ادمی میتواند با وجود نابودی جسم زنده بماند، اشکارا از این نظر حمایت میکنند که تغییر شکل بدن ان را به حفظ خویش توانا میکند حتی پس از انکه ذهن نابود شده باشد؛ اما این گفته کاملاً بیهوده است).

مراجعه میکنیم به دین و قضیۀ نکیر و منکر و فشار قبر و این داستان های احمقانه و ابلهانه که چیزی جز حجاب دانش و آفت عقل نیست و واقعاً از بازگو کردن ان کراهت دارم و این قضایای هولناک دینی صرفاً به جهت ترساندن و ایمان اوردن انسان هاست. اساساً این که تصور کنیم چیزی از اسمان امده و پیامبران از سوی خدایی مبعوث شده اند، خطا و گمراهی است؛ ادیان همگی ساختۀ بشرند. یک سری انسان های نسبتاً شریفی به اقتضای زمان و مکان خویش ادعاهایی کردند و با تخیلات و دانش خود مکتبی را با نیت راهبری جوامع ان روزگاران ساختند و این ادیان هم زیر مجموعۀ علم و دانش بشرند. تنها وجه ارزش ادیان همان امور معنوی و اخلاقی ان است و ما می توانیم از بخش های برگزیدۀ ادیان بهره برداری کنیم نه کل دین که باعث واپسگرایی و عقب ماندگی شود. مثلاً اینجا که دین چیزی را به اسم "روح" ابداع کرد، تا ماله ای بر روی تناقضات خود بکشد و ادعا کرد هنگام شکل گیری جنین در رحم مادر خداوند تبارک و تعالی روح را در بدن ان جنین می دمد و ان روح طی حیات ان شخص در بدنش هست و نیز هنگام خواب روح است که از بدن خارج، و سبب خواب دیدن می شود و بعد از مرگ روح از بدنش خارج می شود و این روح است که لایزال و فناناپذیر است و در روز رستاخیز برای دادگاه عدل الهی حاضر می شود تا مکان ابدی وی معلوم گردد!.

یکی مرغ به کوه بنشست و خاست ***** چه افزود به کوه و از وی چه کاست

تو ان مرغی و این جهان کوه تو ***** چو رفتی جهان را چه اندوه تو ؟ (نظامی)

با اینکه در کتاب های اسمانی! مفهوم نیست که اخر انسان بعد از مرگ به صورت مادی یا غیر مادی است و یا این روح ایا یک امر متافیزیکی است یا فیزیکی؟ ما در دو حالت فیزیکی و مابعدالطبیعه روح را مورد بررسی قرار می دهیم. ما قبلاً به جنبۀ مادیِ بعد از مرگ پرداختیم و ثابت نمودیم که چنین چیزی هرگز میسر نیست. ولی ایا واقعاً چیزی به نام روح وجود دارد و ایا این روح بعد از مرگ، از بدن انسان جدا می شود؟ روح، اگر یک امر فیزیکی و طبیعی است، پس ماده است و در زمان و مکان خاصی قرار دارد و جا اشغال میکند و شکل دارد و قابل شناسایی است و فانی است و همواره در یک شکل خاص نیست پس روح نمی تواند مادی باشد. اما اگر روح یک امر مابعدالطبیعه است، گذشته از این که امور متافیزیکی و مابعدالطبیعه در قلمرو علم خرافه به حساب می اید. چون به هیچ وجه قابل شناسایی و اثبات نیست و همواره این قضایای مابعدالطبیعه جزء خیالات و توهمات محض می باشد و جایگاهی در علم ندارد. مگر امکان دارد چیزی که ماده نیست در ماده قرار بگیرد و چیزی که شکل دارد و حرکت دارد و به درون ماده ای دمیده می شود، فیزیکی نباشد. به گفتۀ قران وقتی انسانی می میرد روح ان شخص که دارای دو بال است به سوی اسمان پرواز می کند! اگر روح یک امر متافیزیکی است چگونه گرانش زمین بر ان اثر می گذارد که با پرواز کردن به اسمان برود و حرکت کاملاً یک پدیدۀ فیزیکی است، چگونه یک امر متافیزیکی از یک نقطه ای حرکت میکند طی یک زمانی به یک نقطۀ دیگر می رسد. اگر قرار باشد بعد از مرگ روح انسان به صورت متافیزیکی باشد چگونه به شکل ماست و شکل دار بودن مختص ماده است. وقتی کسی میمیرد می گوییم از این دنیا رفت و وقتی کسی از رحم مادر بیرون اورده می شود می گوییم به این دنیا امد. این قبیل جملات باعث گمراهی ما شده است و ناخود اگاه در ذهن مان این تصور بیمار بوجود میاید که دنیایی خارج از این دنیای کنونی وجود دارد. هیچ چیزی اعم از انسان و حیوان و گیاه، به این دنیا نمی اید که با مرگش از این دنیا برود. هنگامی که شخصی به خواب میرود می پندارد که روح اش از بدنش جدا میشود و به سیر و حرکت در میاید و به همین خاطر او خواب می بیند!. کسی که خواب می بیند کاملاً مستغرق اموریست که در مقابل ذهنش می گذرد و به خود نمی گوید که ایا انچه می بینم در خواب است یا در بیداری. تازه اگر هم بگوید باز هم در خواب و خیال است نه با فکر و تعقل. خواب ببیننده عالم دیگری را که عالم بیداری باشد تصور نمی کند و به مقایسۀ این دو عالم خواب و بیداری نمی پردازد تا یقین کند که کدام یک از انها حقیقی است. پس خواب دیدن تخیلات ذهنی هر ادمی است و هیچ ارتباطی با واقعیت و اتفاقات پیشه رو ندارد. (خواهشاً ! این خرافات چند هزار ساله را برای یک بار از ذهن خود جارو کنیم و راهی زباله دان سازیم)